«هفت ضرب» ۱/۲ مقصد بندر دیلم بود؛ ساعتای هشت و نه شب بود که به خاطر خستگی پدرم، تصمیم گرفتیم یک شهر نزدیک‌تر استراحت کنیم؛ بندر امام انتخاب شده بود ولی طبق بررسی‌های مسیریاب سفر، یا همون حضرت مادر، به این نتیجه رسیدیم که ماهشهر به مسیرمون بیشتر می‌خوره . حدود ده‌و‌نیم شب رسیدیم و بعید می‌دونستیم جایی پیدا کنیم؛ از بومی‌های منطقه سراغ سوئیت ،خونه و یا یه جایی برای خواب می‌گرفتیم؛ وقتی ناامیدی تو ماشینمون سوار شده بود، تصمیم گرفتیم کار رو بسپریم به امام و شهدا! شوخی جدی مامانم گفت باور کنین یه کی میاد میگه شما اهل مشهدین بیاین خونه من! (با خودم خندیدم، مگه اربعینه با نوای هلابیکم مفت مفت بهمون جا بدن؟!) توی شهر سردرگم می‌چرخیدیم، برای بار دوم وایستادیم که سوال کنیم؛ سه تا مردِ با موهای کوتاه، ته‌ریش، درشت‌هیکل و کمی سیه‌چرده یا به عبارت بهتر جنوبی‌الأصل که داشتن باهم صحبت می‌کردن. یکیشون پیش‌قدم شد و دو تا میدان رو طوری معرفی می‌کرد که انگار خیابان‌های شهر رو بلدیم، خب عزیز من، ما اگه همشهریت بودیم که دنبال جا نمی‌گشتیم... هرطوری بود از حرکات دست و پانتومیم فهمیدیم باید کجا بریم؛ می‌خواستیم حرکت کنیم که یکی گفت: می‌خوای گدا بازی دربیاری یا میخوای خرج کنی؟! نگاهمون به سمتش گره خورد و سکوت تو ماشین حاکم شد.