مهجوری از تو اين روزها ؛ نایِ نفس نگذاشته برایم . سرگردانم از بغض هایِ شکسته گلویم تا صدایت . از شانه‌اَم تا آغوشت . از دَستانم تا موهایت . . آه عزیزِ دور من ، دگر از چه بگویم برایت؟ از لشکر غمی که هر روز به سمتم روانه‌ست و اذن دخول به قلبم میخواند؟ یا از بدنی که دردِ آغوشِ نداشته ، خسته‌اش کرده؟ یا از نوشیدن‌ و مست نشدن ، گریستن و از یاد نبردن ، صدا زدن و پاسخی نشنیدن ، دویدن و نرسیدن ، از چه بگویم برایت؟ دردِ دوری‌ات به استخوانم رسیده اما دم نمی‌زنم، چرا که به گمانم در راه عاشقی ، گِله گذاری روا نباشد . شکایتی ندارم از این آشفتگی‌ام ، سرِ شما سلامت حضرتِ معشوق . ✍️