💞
برشی از کتاب قصه ی دلبری💞
🦋 از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد،بیشتر میدیدمش.
به دوستانم می گفتم:این یارو انگار باماشین زمان رفته وسط دهه ی شصت پیاده شده وهمونجا مونده!
به خودش هم گفتم.
آمد اتاق بسیج خواهران وپشت به ما و رو به دیوار نشست.
آن دفعه را خودخوری کردم.دفعه ی بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد.
نتوانستم جلوی خودم رابگیرم.بلندبلنداعتراضم رابه بچه هاگفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود.زور میزد جلوی خنده اش را بگیرد.🌷
#شهیدمحمدحسینمحمدخانے
#خادمکوثرعشق
https://eitaa.com/joinchat/4012245048C42ddbe23a3