ارسالی از طرف اعضا👇 سلام بنده ....هستم خاطره ای که میخوام براتون نقل کنم یه خاطره امر به معروفی جالبیه که همیشه برای خودم شیرین و جذابه. بنده حدود ۲۵ سال قبل در یکی از مراکز فرهنگی (کانون فرهنگی تربیتی ... واقع در محله .. تهران) مربی سرود بودم.ما جمعه ها صبح تا ظهر در خدمت نوجوانان عزیز در قالب بسیج دانش آموزی بودیم که علاوه بر فعالیت های ورزشی ، فرهنگی و مذهبی یک کلاس هنری سرود هم بنده در خدمت بچه ها بودم.بعضی از جمعه ها بچه ها رو به نماز جمعه هم می بردیم. تو یکی از هفته ها که مسئولیت بردن نماز جمعه با بنده بود هنگام وضو گرفتن در وضوخانه دانشگاه تهران دیدم یکی از بچه ها به نام علی که حدود ۱۰ سالش بود یه گوشه ای ایستاده و با حالت خجل به بقیه نگاه میکنه.نزدیکش شدم و بهش گفتم چرا وضو نمیگیری؟گفت : آقا آخه بلد نیستم...! گفتم : اشکالی نداره تو هنوز به سن تکلیف نرسیدی اما اگه دوست داشته باشی من بهت یاد میدم.خیلی با ذوق گفت : آره آقا خیلی دوست دارم. اونروز من به علی وضو و نماز رو یاد دادم و اونم خیلی با شوق و هیجان نمازش رو با بچه ها خوند. هفته های بعد علی زودتر از همه وضوشو می گرفت و همیشه تو صف اول نماز حضور داشت. اشتیاق به نماز تو وجودش موج میزد و اینو از نگاهش میشد فهمید. چند ماهی گذشت و چون تابستون تموم شده بود و کلاسهای ماهم با عنوان پایگاه تابستانی شکل گرفته بود دیگه خبری از علی نداشتم.تا اینکه یه روز از روزهای فصل زمستان که راهی کانون بودم علی رو به همراه مادرش در پیاده روی خیابان ابوذر (نزدیک کانون ابوذر) دیدم.خیلی با هیجان و پر انرژی به سمت من اومد و بهم سلام کرد.گفتم : سلام علی جان.خبری ازت نیست!خوبی؟گفت : آقا ما یه چند وقتیه خونمون رو از اینجا بردیم و دیگه نتونستم کلاسهای کانون رو بیام.گفتم : خب به سلامتی.ان شاءالله هر کجا که هستی موفق و موید باشی. از همون نگاه اولش احساس کردم میخواد یه چیزی بهم بگه ولی روش نمیشه. گفتم : چیزی میخوای بگی؟ گفت : آقا من از شما خیلی ممنونم و واقعا شما مسیر زندگی من رو تغییر دادید. منکه خندم گرفته بود گفتم : علی جان چی میگی عزیزم!من مگه چیکار کردم؟ گفت : آقا شما اون نمازی که به من تو نماز جمعه یاد دادید باعث شد من از همون روز نمازهامو بخونم.هر جا که میرفتیم نمازم ترک نمیشد.تو خونه ما پدر و مادرم با نماز خوندن من نماز خون شدن و الان خیلی خوشحالم که یه نماز یاد دادن شما باعث شد که ما هممون نماز خون بشیم. من که مات و مبهوت مونده بودم یه لحظه اشک تو چشمام حلقه زد و گفتم : علی جان اینا همه لطف خدا بوده و خدا خیلی دوسِت داشته که لذت عبادت رو بهت چشونده.خلاصه بعد از چند دقیقه گفتوگو خداحافظی کرد و رفت. الان بعد از گذشت ۲۵ سال از این خاطره هر موقع که به یادش میفتم برام تازگی داره و همیشه به عنوان یکی از شیرین ترین خاطرات دوران مربی گری سرودم یاد میکنم و واقعا خدا نظر لطفش همیشه بر بنده هاش بوده و هست و هر چه قدردان و شاکرش باشیم بازم کمه و بعضی موقعا با خودم میگم اگه همین یه مورد از من پذیرفته شه برای کل زندگیم بسه... 💎 تشکل شهید محسن ححجی🌍 ما را به دوستان خود معرفی بفرماید⤵ ⚫⚫⚫⬇⬇🔴🔴🔴 🌍@Mohebechador✅ 🔷🔷🔷⏫⏫🔶🔶🔶