غزل قدیمی
سیل اشک آید ز مژگانم در این شبهای قدر
از خجالت غرق بارانم در این شبهای قدر
آبرویی هم نمانده تا که سر بالا کنم!
دستها خالی و حیرانم در این شبهای قدر
فکر عصیان خاطرم را کرده آزرده؛ خدا!
با تمام جان به افغانم در این شبهای قدر
پشت پلکم بحر اشکی جزر و مدها میکند
ناخدا! محتاج طوفانم در این شبهای قدر
بغضها در سینه دارم آه! گر سر واکنند
میشود چون چشمه چشمانم در این شبهای قدر
التماس از حضرت حق در دعاها میکنم
بهر آمرزش ز عصیانم در این شبهای قدر
اضطراب و اضطراری بر دلم حاکم شدست
همچو بید از خوف لرزانم در این شبهای قدر
مرحمت کن جان جانان بر دل شوریدهام
حفظ فرما دین و ایمانم در این شبهای قدر
عهد میبندم که زین پس بندگیات را کنم
میزنم انگشتِ پیمانم در این شبهای قدر
چون که کارم با خداوند کریم افتاده است
مستحق روح و ریحانم در این شبهای قدر
بارالها! گوشهٔ چشمی بر این آشفته کن
درگذر از من که مهمانم در این شبهای قدر
پ.ن: سروده شده در ۵ مردادماه ۱۳۹۲ مصادف با ۱۸ رمضانالمبارک ۱۴۳۴
#محسن_علیخانی
#لیالی_قدر
https://eitaa.com/joinchat/3653763092C1d6a81ab4f