🕊بسم رب المهدی🕊
🍀خاطرات آقای علی حدادی دوست وهمرزم شهید عزیزمان عباس رفیعی🍀
🌷در مرکز آموزش شهید بهشتی کرمان با عباس آشنا شدم.من در بهداری کار میکردم، عباس هم مسؤول ترابری بود.
🌷او یکی از بهترین دوستانم بود، خیلی مهربان و صادق بود، اصلا اهل ظاهر سازی نبود. شدیداً بیت المال برایش مهم بود.علاوه بر همکار، دوست خانوادگی هم بودیم.
🌷احترام به سربازان
اگر سربازی در پادگان مشکلی داشت تا جایی که می توانست به او کمک می کرد. اگر مریض میشد خودش اورا به بهداری می رساند،اگر پیاده بود سوارش
می کرد.
🌷یک روز که از سر کار بر میگشت خانه، سربازی را سوار سرویس کرد، ولی او جایی پایین نشد، از اوسوال کرد چرا پایین نشدی؟ گفته بود من شهر کرمان را نمی شناسم نمیدانم کجا باید بروم. هوا تاریک شده بود، و همسر وفرزندش در خانه تنها بودند رفته بود آنها را هم سوار سرویس کرده و سرباز را به پادگان رسانده بود.
🌷باهم به مشهد می رفتیم، چند تا اتوبوس و مینی بوس در اختیار ما گذاشتند.
عباس با اینکه خودش مسؤول ترابری بود. راننده ی مینی بوس شد ویک سرباز هم به عنوان کمکی به او دادند.
به مشهد که رسیدیم، گفتم عباس غذا چی درست کنیم، گفت صبر کن از این سرباز سؤال کنم، منم با تعجب گفتم عباس! عباس که منظور من را متوجه شد، گفت علی ببین من و شما با هم دوست هستیم ویک خانواده، ولی این سرباز مهمان ما هست، پشت وپناهی ندارد، نه پول توجیبی، نه حق مأموریتی. ما هر وقت هر چه که بخواهیم می توانیم بخوریم اما او نه.🌷همه ی سربازها دوستش داشتند و می گفتند ذره ای از لطفش را
نمی توانیم جبران کنیم. 🍀
ادامه دارد.... 🥀