پدرم می گوید: پس از این، به ملاّ گفتم: قسمتی از اینها را دیروز عصر در بیداری در امامزاده به من یاد داده اند؛ و من آن را فراگرفته ام؛ بلکه الآن می بینم بسیار بیشتر از آنچه به من گفته اند، در سینه و حافظه دارم. وقتی همه ماجرا را گفتم، آقا بلند شد و به اتّفاق ایشان و اهالی به امامزاده آمدیم. پس از زیارت، به این سو و آن سو نگاه کردند و اثری از آن آیات نیافتند. در این هنگام که متوجّه رخداد فوق العاده و کرامّت و تفضّل الهی شده بودند، به سوی من هجوم آوردند و به قصد تبرّک، لباس مرا پاره پاره کردند؛ سپس مرا به عزّت و احترام تمام به دِه آوردند. آقای صابری می پرسید: «معجزه بود، امام زمان بود، چه شد و آنها که این کرامت را به تو عطا کردند، نشناختی؟» به هر حال تا مدّتی صحبت من سر زبانها بود؛ تا اندک اندک از خاطر مردم رفت و من هم از ترس اینکه با گفتن ماجرا به مردم یا با خواندن آشکار قرآن از ثواب عملم کم شود یا گفته شود که برای شهرت چنین می کند، سعی می کردم آن را پنهان کنم. کار رعیتی خود را کماکان ادامه دادم و همه ساله زکات مال خود را می پرداختم و از همان وقت، نافله و نماز شب را به طور مرتّب و بهتر از قبل می خواندم.... پس از این، کم کم مردم مرا فراموش کردند و کسی سراغ مرا نمی گرفت. پیوسته در خفا به خواندن قرآن مشغول بودم و البته خودم نیز آن طور که باید قدر خود را ندانسته و به درستی درک نکردم که خدای متعال چه موهبت بزرگی به من عطا کرده است! هنگامی که داستان کربلایی کاظم از محل زندگی اش به جاهای دیگر نقل شد، او را به شهرهای مختلف ایران مانند همدان، کرمانشاه، تهران، قم، مشهد و نیز در بعضی شهرهای عراق، کویت و حجاز بردند تا مسلمانان و غیرمسلمانان از نزدیک او را ببینند و با دیدن این معجزه زنده، ایمانشان به جهان غیب محکمتر شود