- آشفتگیهبایدببخشید -
هدایت شده از
- تامیلا -
مندخترم ؛ دخترِآلودهبه سرخیِحنایِسرانگشتانش .. شیفتهیِگیسوانِبلندُ ؛ شکوفهیِگیلاس دختریکهدامنِکلوشِبلندمیپوشدُ ، ترشیِگوجهسبزهایِباغِفرحزادرامحترم میداندُ ؛ صبحبهصبحباطلوعِآفتاب ؛ مهجبینِرویشنمایانمیشود .. من ، دخترم دختریکهوقتیدررابهرویشبازمیکنید منحنیِلبخندش ، بهخندهوامیداردتان ودرلَختیاززمان ، بابونهایمیشودریزاندام ، درمیانِ آغوشِسرشارازمحبتتان .. دراینمیان ؛ دستتانرامیگیردُهمقدم میشوید ، باچینچینهایِدامنِکلوشَش . درگوشهکاجستانیمحنتمیگزیندُ سبوپرمیکند ؛ ازعطرِیاسِگیسوانش .. من ، دخترم دختریکهباتمامِخستگیهایش ؛ درظرفِ گلِسرخیِخانُمجان ؛ ریحانهایِ دستچینرامیگذاردُ مهمانمیکندتورا ؛ بهصرفِسنگکِ خاشخاشیُپنیرِسنتیِفُلاندِهُ ، عطرِریحانهایش ... باانگشتانِکشیدهُبلوریش ؛ چایدم میکندُ .. گیسوانش ، امانازگیسوانشکهدراینمیان بهرویِصورتِمانندِماهشمیریزدُ همانگونهکهمیخندد ، بهتلخیِروزگار طرهایازآنهاراپشتِگوشمیاندازد .. دخترانِفرنگ؟ دخترانِگیسبریدهیِفرنگچهدارندکهدلِ شماراربودهاند؟ پسغرقدرعطرِنرگسُ ؛ خمِگیسوانِ دخترکانِایرانی ، کهمانندِپیچشِ ساقههایِامینالدولهاستنشدهاید؟ دلبهدلشانندادهاید؟ ازنقشِچشمهایشانچیزیشنیدهاید؟ همانچشمهاییکهخودِکمالالملکهمبرایِ بهتصویرکشیدنِزیباییش ؛ عاجزاست . ازمربایِسیبِدستسازشانخوردهایدُ مستِگلابِرویشانشدهاید؟ گرهیِچارقدِگلگلیشانراسفتکردهاید؟ نه ، شمادخترکانِاینمرزُبوم راخوبنشناختهاید .. انگورِچشمانشانرانچیدهاید ، حتیزلفشانرابههنگامِبازیِبا ؛ بادندیدهاید خندههایِشان ؛ گامهایِبلندُکمتعادلِ حینِلیلیبازیکردنهاوعطرِبهارنارنجُ دارچینِدستانشانرالمسنکردهاید قهرهاُعشوههایشانراازدوربهتماشا ننشستهاید! دلگرهنزدهایدبهانتهایِبافتهیِموهایشان زیرِبارانُمیانِگیشههاُدرختانبااو همقدمنشدهایدکهبدانیدزیباییچیست .. میبینید ؛ ازمیانِحریرِپردهها ، شمعدانی هایِکنارِحوضرا ، کورسویِنورِامیدُ ؛ گمشدهدرپیچِشِزلفشرا؟ اصلادخترکانِایرانی ، زمادیاندبرتنِ زخمدارِجغرافیا ، حنایِمصریاندبرانگشتِ لاغرِزمان ، وشکیبِآخرِگلهایِمشرقی برایِزمستان .. قربانِگلهایِدرشتُ ؛ عطرِمریمِدامنِتان روزتانفرخندهباد ، دخترکِایرانی(:*