#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 52
میرویم که دوری در تهران بزنیم. این دور زدنها البته همیشه شیرین نیستند. تهران، منظرههای ناخوشایند، کم ندارد. فقر، گاهی در متظاهرانهترین صورتِ ممکنش، میآید کف خیابانهای تهران، میآید پشت چراغهای قرمز؛ چراغهای قرمز زندگی!
وقتی دخترانی را میبینم که دستشان را برای لقمهای نان، جلوی رهگذران دراز میکنند، دلم میگیرد. دلم میگیرد که میبینم آنها را که چادر به سر، آبِ رو میریزند. فاطمه میگوید تو خیلی حساسی! من جوابش میدهم که زن، حرمت دارد و چادر زن، احترام. دیگر باید چقدر این اتفاق تلختر شود که به این زنها کمک کنند تا مجبور نباشند دستشان را جلوی مردم دراز کنند؟
کاش آنها که بر صندلی مسئولیت نشستهاند، نگاهی به چراغ قرمزها بیندازند...
صبحهای با فاطمه کمتر از این منظرهها میبینیم. وقتهایی که به خانهشان میروم، خودم میرسانمش به مدرسه؛ به جای عمو! از افسریه راه میافتیم تا مدرسه شاهد حضرت زینب(سلامالله علیها). راه، طولانی است و عاشق مگر چه میخواهد جز یک راهِ طولانی در کنار معشوق؟ از هر دری حرف میزنیم و حرفهایمان تهنشین میشود توی خیابانهای شهر! وقتهایی که فاطمه همراهم نیست، جا به جای شهر یاد حرفهایمان میافتم؛ انگار نشانهگذاری کردهایم شهر را با حرفهایمان! من صبحهایم را در کنار او با انرژی شروع میکنم؛ لابد او هم!...
ادامه دارد
─┅─🍃🌺🍃─┅─
#شهید_عباس_دانشگر
#راستی_دردهایم_کو ؟ 53
تازه دارد دلتنگی مادر به نقطه بحرانی میرسد که تلفن میزند و میگوید که در راه است؛ دارد میرود خانه مادربزرگ، ورامین.
هنوز نمیداند که رفتنم نزدیک است. خوشحال میشوم از آمدنش. عصر راهی ورامین میشوم. توی راه با خودم فکر میکنم اشارهای، کنایهای بگویم از رفتن یا نه... هرچه نزدیکتر میشوم، کفهی «نه» سنگینتر میشود.
آن عصر، آن شب، مادر را بیشتر تماشا کردم. به صدایش بیشتر گوش دادم. به رویش بیشتر لبخند زدم و او نمیدانست. میدانستم که پیش از رفتن، شاید فرصتی برای دوباره دیدنش دست ندهد. فرصتِ کم معجزه میکند! فرصت که کم باشد، ما قدردانتر میشویم و از لحظههایمان بیشتر لذت میبریم. قدردانِ لحظههای بودن با مادرم...
موقع خداحافظی، مادر دلش طاقت نیاورد و از زمان رفتن پرسید. گفتم هنوز منتظرِ خبرم... ساده گفتم، اما در دلم آشوبی است از این انتظار....
ادامه دارد
یادشهداباصلوات
اللهمعجللولیکالفرج
─┅─🍃🌺🍃─┅─
@Mostanade_Eshq