با جمع زحال دل تنها چه توان گفت
با خستهدل از صبر و مدارا چه توان گفت
از غربت تُنگ و شب و تنهایی و وحشت
با ماهی افتاده به دریا چه توان گفت
تنهایی و رسوایی اگر شرط جنون است
ازعشق دگر پیش زلیخا چه توان گفت
تقدیر من این است که دلتنگ تو باشم
وقتیکه غمش نیست به دنیا چه توان گفت
عمریست که بر دوش کشم بار غمت را
جان میدهم از غصهات اماچه توان گفت
گفتم که به آهی غم دل با تو بگویم
پیش تو ولی جز به تماشا چه توان گفت
امروز کنار توهمه فکر من این است
از حسرت و دلتنگی فردا چه توان گفت
#محمدشیخی
#شعر