🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ گردی گریه می کنی؟ نگاه طفل معصوم بغض کرده! بی بی بوسیدتم و قربون صدقه ام رفت. با سوالی که به ذهنم اومد گفتم: - عمو جون. با لبخند گفت: - جانم عزیز عمو؟ لبخندی به مهربونی ش زدم و گفتم: - اقا بزرگ گفت شما منو قبول نمی کردید! و می خواستید منو بدید به دوستتون و اون ادم خوبی نبوده! عمو اهی کشید و گفت: - نه عمو جون اینطور نیست! اون لو شون داده بود یه چیزی دست بابات بوده برای اونا خیلی ارزش داشته! ولی با پدرت پیداش نکردن و سوزندنش با مادرت هم همین طور دنبال تو بودن چون به لطف اون مرتضی ما رو می شناختن و سراغت می یومدن مرتضی تو و خانواده اشو برداشت و رفت که دست کسی بهش نرسه! فکر می کردم دیگه نمی بینمت و هرچی گشتم پیدا نکردم! لبخند غمگینی زدم که پاشا برگشت و رو به من گفت: - باید برم تاجایی عزیزم سعی می کنم زود بیام خوب! اینجا بمون تا برگردم باشه؟ متعجب گفتم: - اینجا چیکار داری؟ تو که اینجا کسی رو نمی شناسی! با لبخند گفت: - خیره! حالا شب که اومدم می گم برات باشه؟ سر تکون دادم و گفت: - کارتت باهاته؟ لب زدم: - نه نمی دونم کجاس تو کدوم ساکه! یکی از کارت هاشو داد دستم و گفت: - ۱۲۱۲ رمزشه جایی خواستی بری زنگ بزن قبلش بهم بگو خوب! سر تکون دادم و گفت: - خوب من رفتم کار داشتی زنگ بزن بهم. بلند شدم که گفت: - تو کجا؟ سمت ش رفتم و گفتم: - ردت کنم تا دم در. باشه ای گفت و از بقیه خداحافظ ی کرد و دستمو گرفت زدیم بیرون. تا دم در باهاش رفتم و خداحافظ ی کردیم. ریموت در که بسته شد برگشتم داخل. بی بی داشت خبر برگشتن مو به همه می داد. پارسا با لبخند گفت: - خوش اومدی دختر عمو. منم متقابلا لبخند زدم و گفتم: - ممنونم پسر عمو! اون یکی گفت: - منم روهام م برادر پارسا. لبخندی زدم و سر تکون دادم. نیم ساعت نشده خونه پر شد از ادم. تک تک باید بغل همه می رفتم و روبوسی می کردم و هر کدوم یه فصل کامل گریه می کرد. انقدر سرپا بودم و پیش این و اون رفتم و قرص هامم یادم رفت بخورم و ظهر وقتی داشتم کمک شون میز رو می چیدم سرم گیج رفت دیس از دستم افتاد و خودمم افتادم همون جا و بازوم سوخت. افتاده بودم روی شیشه ها. حس می کردم خون به مغزم نرسیده. گیج بودم و صدا های اطراف و کم می شنیدم. عمه به صورتم اب زد