🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت94
#غزال
تمام اتفاقات اخیر مثل یه فیلم از جلوی چشم هام رد شد.
اتفاقات تلخی که انگار نمی خواست دست از سر من برداره.
ترس و واهمه اینکه محمد قرار از پیشم بره وحشت به جونم انداخت.
شایان بلند شد سمت امون اومد خسته بود و درمونده! اگر من که شریک زندگی ش بودم و رو اونجور خار و خفیف نمی کرد الان می تونستم مسکن ی روی درد هاش باشم اما اون به بدترین شکل ممکن منو از زندگیش حذف کرده بود.
محمد محکم منو بغل کرد و گفت:
- مامانی توروخدا منو نزار ببره من می خوام پیش تو بمونم.
دستامو محکم دورش حلقه کردم.
شایان حالا بهمون رسیده بود دقیق روبروم بود.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
- نیومدم محمد و ببرم فقط اومدم ببینمتون همین.
محمد و گرفتم سمت ش که بغلش کرد و گفتم:
- محمد مامان من می رم تو اتاق زود بیا اونجا.
محمد چشمی گفت خواستم برم که شایان گفت:
- اما من دلم برای خودت تنگ شده.
نگاهمو به زمین دوختم اون دیگه حالا نامحرمم بود و باید نگاه هامو کنترل می کردم!
در جواب ش تلخ لب زدم:
- هنوز اثار اون کمربند هایی که از سر دلتنگی روی بدن ام کوبیدی هست با همونا می شه فهمید چقدر دلتنگمی!
چشماشو با درد بست.
لبخند غمگینی زدم و اومدم برم که گفت:
- بچه چطوره؟
بغض گلومو گرفت!
بچه!
با صدایی که سعی می کردم از بغض نلرزه گفتم:
- خوبه خدا مراقب ش بود که از زیر کتک های تو سالم بیرون اومد