« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 تا شب سامیار یه بند باهام تمرین کرد. اخراش دیگه کم اوردم و نشستم رو زمین و گفتم: - وای ولم کن خسته ام کردی . نگاهی به ساعت ش کرد و گفت: - هی بدک نبودی پاشو بریم داخل. و خودش راه افتاد بره داخل پسرک پرو از صبح تاحالا یه بند داره ازم کار میکشه تازه برا من می گه بدک نبودی! با حرص اب معدنی رو انداختم سمت ش که از شامس خیلی قشنگم خورد تو گردن ش و سکندی به جلو خورد. سریع پاشدم و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم دویدم داخل. پسرا لباس خونگی و عادی پوشیده بودن و داشتن شام می خوردن که بعد برن. با دیدن شام چشام درخشید و سریع رفتم سر میز. از روی صندلی رفتم رو میز و چهارزانو نشستم دو تا دیس گذاشتم جلوی خودم و گفتم: - وای به حالتون کسی بهشون دست بزنه. و تند تند شروع کردم به خوردن. که یکی شون گفت: - سرگرد کجاست؟ لقمه امو قورت دادم و گفتم: - قبرستون. در باز شد و سامیار درحالی که دستش به گردن ش بود و شدید اخم هاش توی هم بود اومد داخل. نیش مو وا کردم و به گوشیم اشاره کردم. یعنی بزنیم زنگ می زنم مامانم. نشست رو صندلی و با همون اخم های درهم ش شروع کرد به شام خوردن. گوشیش زنگ خورد و جواب داد. با هر کلمه ای که گفت اخم هاش شدید تر توی هم فرو می رفت خودرگیری داره بنده خدا دست خودش نیست! گوشی قطع کرد و زیر لب گفت: - وای خدا من چطور اینو تحمل کنم! سر بلند کرد و رو به بهم گفت: - مامان ت اینا رفتن شمال اما جاده لغزنده است و هوا خیلی تاریکه خطرناکه ما بریم امشب و اینجا بمون صبح میام دنبالت . حتا نگفت بیا بریم خونمون. منم خودمو کوچیک نکردم و باشه ای گفتم. که یکی از پسرا گفت: - ولی سرگرد کسی شب اینجا نمیمونه! اما سامیار با همون دل سنگ و بی شعوری ش گفت: - اشکالی نداره بچه که نیست! بقیه متعجب نگاهش کردن. به روی خودم نیاوردم و سامیار رفت. اره از بی غیرتی شه منو اینطور ول کرده رفته! همه کم کم داشتن می رفتن و هر چی اصرار کردن من باهاشون برم قبول نکردم. ویلا تو سکوت فرو رفته بود و تک و تنها روی مبل نشسته بودم. تاحالا تنها جایی نبودم مخصوصا خونه به این بزرگی و حسابی می ترسیدم گوشی هم خاموش بود و شارژ پیدا نکردم. واقعا این سکوت ترسناک بود و همش فکر می کردم روح ی جن ی چیزی توی خونه الان میاد می خورتم. یه ساعتی به زور و تحمل ترس م موندم اما واقعا دیگه نمی تونستم. اب دهنمو قورت دادم و کیف مو بلند کردم رفتم سمت در که یهو صدای چیزی اومد: - بگردید کسی تو ویلا نباشه هیچکس نباید بو ببره هر کی رو دیدید بی سر و صدا خلاص ش کنید دنبال همون چیزی باشید که بهتون گفتم یالا. یا خدا اینا کین؟ چیکار می کردم کجا می رفتم؟ نگاهی با ترس و هول و ولا به اطراف انداختم و با دیدن زیر مبل به هیکلم نگاه کردم جا می شدم سریع دویدم سمت مبل و خودمو زیرش جا کردم. از زیر مبل با ترس به سالن نگاه کردم که یه عده مرد که صورت هاشونو پوشونده بودن و لباس سیاه و دستکش اصلحه دستشون بود اومدن داخل. بدون اینکه ذره ای به چیزی اسیب بزنن همه جا رو با دقت داشتن می گشتن. نفس تو سینه ام حبس شده بود که رعیس شون نشست رو مبلی که دقیقا من زیرش بودم و قلبم داشت می یومد تو دهنم. نیم ساعت تمام اینجا بودن و از ترس کل بدنم عرق کرده بود و خیس عرق بودم. نفس هام به شماره افتاده بود و می ترسیدم نفس بکشم اونا پیدا کنن. بلاخره بعد از نیم ساعت وقتی چیزی پیدا نکردن..