« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست به سر کنه و منو گیر بیاره. با دو دویدم سمت ته عمارت تنها جایی که می تونستم برم همون جا جایی نبود. با فاصله ازم می دویدن و می دونستم خون م امشب حلاله! با نفس نفس رسیدم به خونه ها و تازه فهمیدم کجا اومدم. با نفس نفس نگاه کردم که دیدم همون خانواده مرده روح شون وایساده دم در هر اتاق. ترسیده نگاهشون کردم اما ترسناک تر الان کیارش بود. بغض کرده گفتم: - من می دونم شما روح اید بهم گفتن توروخدا بهم امون بدید می خوان بکشنم. هم از این ور وحشت داشتم از اون ور. ولی دلم خوش بود اینا خطری ندارن و اونا بیفتم دست شون تکیه تکیه ام می کنن! اون زن از کنار اتاق کنار رفت و دست شو کشید سمت اتاق. صبر و جایزه ندیدم و دویدم سمت شون دروغ چرا قلبم داشت می یومد تو دهن ام. و وارد اتاق شدم پشت در قایم شدم. همه اشون بهم نگاه کردن و نزدیک هم شدن رفتن جلو تر . کیارش و دار و دسته اش رسید و با دیدن اینا خشک شدن. دقیقا مثل اون روز من و سامیار. کیارش با خنده گفت: - حتما لباس جن پوشیدن بزنید شون . و خودش اولین تیر رو زد که از مرده رد شد خورد تو دیوار. حالا ترس توی چهره تک تک شون افتاده بود. مرده از زمین جا شد و بالا تر رفت. اب دهنمو قورت دادم و همه اونا پا گذاشتن به فرار. بیرون اومدم و با ترس بهشون نگاه کردم و گفتم: - تورو