سمت اتاق سمت چپ رفت و در شو باز کرد. انواع عکس شهید و قفسه های کتاب کاهگلی و سربند. واقا دکوراسیون خاکی و جالبی داشت که ارامش رو به جونم تزریق می کرد. و حس می کردم شبیهه همون جبهه هایه که توی کتاب شهدا خونده بودم. مهدی گفت: - کتاب ها اینجاست هر کدوم دوست داشتید بخونید اگر کسی هم احیانا اومد دم در و با من کار داشت به من زنگ بزنید. سری تکون داد و گفت: - پس با اجازه. و رفت. با شور و شوق کل خونه رو دور زدم و هر جا رو چند بار نگاه می کردم