« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 مامان و بابا سر تکون دادن و مامان گفت: - ببینم سارینا خودش قبول می کنه. و همه زل زدن بهم . نیش مو وا کردم و گفتم: - اگه برام خوراکی می خره با اجازه ی خودم بعلهههه. همه خنده ای کردن و سامیار گفت: - باش می خرم. این که از من دوری می کرد حالا کمر بسته منو ببره و بیاره؟ چه بهتر . امیر گفت: - بریم فوتبال هوا عالیه؟ تا شام اماده بشه. همه پاشدن و دخترا هم پاشدن برن طبقه بالا حرف بزنن ولی خوب من طبق معمول رفتم سمت سامیار و گفتم: - منم میام. امیر دستشو زد زیر چونه اش و گفت: - تو چرا نمی ری بالا؟یه بار با دخترا بگرد. صورتم حالت چیز چندشی دیده باشم جمع شد و گفتم: - نه خوب نیست این دخترا همش بهم پز میدن من حال ندارم . امیر و بقیه خندیدن. سامیار گفت: - نه تازه خوب شدی اومدی توپ خورد بهت. برگشتم و با حالت لوسی اقا جون و صدا زدم که رو به سامیار گفت: - سوراخ سوراخ هم شد اشکال نداره ببرینش مراقب باشین. سامیار گفت: - زن عمو می بریمش ولی اتفاقی افتاد نزارین تقصیر من! مامان نگران نگاهم کرد و گفت: - چی بگم برید سارینا مامان مراقب باشیا . و اروم گفت: - به خدا این بچه اشتباهی دختر شد. بابا خندید و گفت: - دخترم مردیه برای خودش خیالم از بابت ش راحته. با پسرا بیرون اومدیم و دروازه ها رو از توی زیرزمین در اوردن و گذاشتن روی زمین گلی. تاحالا فوتبال بازی نکرده بودم و بچه ها هم زیاد بازی نمی کردن همش والیبال. به سامیار نگاه کردم و گفتم: - من کجا وایسام. با خنده گفت: - نخودی. اخم کردم و گفتم: - الان می رم به اقا جون می گم. و اومدم برم بازومو گرفت و عین کش تنبون کشید و گفت: - باشه بابا شوخی کردم برو تو دروازه. امیر گفت: - چی چیو برو تو دروازه بابا این قد و قواره اش به دروازه بانی می خوره؟ ولی من راه افتادم و توی دروازه رفتم. بازی شروع شد و خیلی حساس بود یهو امیر نزدیک شد به دروازه و محکم شوت زد. پریدم هوا و گرفتم ش که انقدر ضربه اش سنگین بود خودم و توپ باهم شوت شدیم توی دروازه و خوردم به توپ افتادم. با گیجی نشستم و امیر قهقهه زد. همه اشون پخش شده بودن و می خندیدن. امیر بین خنده هاش گفت: - بابا من که گفتم این قد و قواره اش به درد بازی نمی خوره باد توپ خورد بهش جا توپ خودش رفت تو دروازه. نفس صدا داری کشیدم و دستمو پر گل کردم و بلند شدم افتادم دنبالش و جیغ کشیدم: - همش مقصر توییی باید اروم می زدی وایسا باید بزنمت. دور زمین می دوید و منم محکم گل و پرت کردم که اخ بلند امیر به اسمون رفت و افتاد. مستقیم خورده بود تو سرش ولی سرش خون اورد. متعجب نگاهش کردم. واییی وسط گل سنگ بود! بابا سر امیر و ضد عفونی کرد و گفت: - چیزی نیست بابا یه روزه خوبه حقت بود دیگه تا دیگه با دختر من انقدر خشن برخورد نکنی. ابرویی براش بالا انداختم و امیر گفت: - عمو زده سر منو شکسته تشویق ش می کنی؟ وبعد الکی نالید. بابا گفت: - خاک توسرت از یه بچه 16 ساله کتک خوردی خاک توسرت. امیر گفت: - می خوای برم بزنمش؟ بابا گفت: - خاک تو سرت مرد گنده خجالت نمی کشی دست رو یه بچه بلند کنی؟ امیر داد زد: - ای بابا اصلا من غلط کردم. منم ریلکس گفتم: - صد بار. مامان گفت شام حاضره. بدو زود رفتم تو اشپزخونه و تا بقیه نیومدن نمکدون و سرش و وا کردم و اروم سرشو روش گذاشتم اما بسته نبود و قاطی ش دارچین ریختم. چون سامیار اخرین نفر می یومد همیشه و کنارم می نشست و همیشه نمک می زد به غذاش و به شدت از دارچین بدش می یومد. یکم مسخره شه بخندیم . همه نشستن و سامیار هم نشست جفتم غذا کشیدیم و هی زیر چشمی نگاهش می کردم که دو دقیقه نگذشت نمکدون و برداشتم و خم کرد که کل ش ریخت توی غذاش . بقیه خنده ای کردن و اقا بزرگ گفت: - بفرما اینم عاقبت اینکه می گم انقدر نمک نخور پسر. سامیار پاشد و یه بشقاب دیگه اورد و از اول کشید سر نمک دون و سفت کرد و دوباره زد و مشغول شد که لقمه اول و نخورده پاشد جلو دهن شو گرفت دوید بیرون . رفت توی روشویی و به شدت اوق می زد. اخی الهی بچه ام! مامان ش متعجب از نمک خورد که با تعجب گفت: - دارچین توشه! اقدس خانوم خدمتکار اینجا گفت: - خودم پر ش کردم نمک بود خودمم میز و چیدم . زن عمو گفت: - پس چرا دارچین داره اقدس خانوم؟ اقدس خانوم گفت: - به خدا من نریختم خانوم من میز و چیدم رفتم که اول سارینا خانوم و بعد شما همه اومدین. همه نگاه ها چرخید سمت من و منم ریلکس غذامو می خوردم اقا بزرگ گفت: - خوب دیگه معلوم شد کار کیه! به اقاجون نگاه کردم و گفتم: - با این کارم دیگه سر صفره تا عمر داره نمک نمی زنه اقاجون و مریض نمی شه. اقا جون گفت: - قربون نوه ام بشم انقدر با شعوره خوب ش کردی بابا جان .