👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت63
#سارینا
مامان و بابا سر تکون دادن و مامان گفت:
- ببینم سارینا خودش قبول می کنه.
و همه زل زدن بهم .
نیش مو وا کردم و گفتم:
- اگه برام خوراکی می خره با اجازه ی خودم بعلهههه.
همه خنده ای کردن و سامیار گفت:
- باش می خرم.
این که از من دوری می کرد حالا کمر بسته منو ببره و بیاره؟
چه بهتر .
امیر گفت:
- بریم فوتبال هوا عالیه؟ تا شام اماده بشه.
همه پاشدن و دخترا هم پاشدن برن طبقه بالا حرف بزنن ولی خوب من طبق معمول رفتم سمت سامیار و گفتم:
- منم میام.
امیر دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- تو چرا نمی ری بالا؟یه بار با دخترا بگرد.
صورتم حالت چیز چندشی دیده باشم جمع شد و گفتم:
- نه خوب نیست این دخترا همش بهم پز میدن من حال ندارم .
امیر و بقیه خندیدن.
سامیار گفت:
- نه تازه خوب شدی اومدی توپ خورد بهت.
برگشتم و با حالت لوسی اقا جون و صدا زدم که رو به سامیار گفت:
- سوراخ سوراخ هم شد اشکال نداره ببرینش مراقب باشین.
سامیار گفت:
- زن عمو می بریمش ولی اتفاقی افتاد نزارین تقصیر من!
مامان نگران نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم برید سارینا مامان مراقب باشیا .
و اروم گفت:
- به خدا این بچه اشتباهی دختر شد.
بابا خندید و گفت:
- دخترم مردیه برای خودش خیالم از بابت ش راحته.
با پسرا بیرون اومدیم و دروازه ها رو از توی زیرزمین در اوردن و گذاشتن روی زمین گلی.
تاحالا فوتبال بازی نکرده بودم و بچه ها هم زیاد بازی نمی کردن همش والیبال.
به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- من کجا وایسام.
با خنده گفت:
- نخودی.
اخم کردم و گفتم:
- الان می رم به اقا جون می گم.
و اومدم برم بازومو گرفت و عین کش تنبون کشید و گفت:
- باشه بابا شوخی کردم برو تو دروازه.
امیر گفت:
- چی چیو برو تو دروازه بابا این قد و قواره اش به دروازه بانی می خوره؟
ولی من راه افتادم و توی دروازه رفتم.
بازی شروع شد و خیلی حساس بود یهو امیر نزدیک شد به دروازه و محکم شوت زد.
پریدم هوا و گرفتم ش که انقدر ضربه اش سنگین بود خودم و توپ باهم شوت شدیم توی دروازه و خوردم به توپ افتادم.
با گیجی نشستم و امیر قهقهه زد.
همه اشون پخش شده بودن و می خندیدن.
امیر بین خنده هاش گفت:
- بابا من که گفتم این قد و قواره اش به درد بازی نمی خوره باد توپ خورد بهش جا توپ خودش رفت تو دروازه.
نفس صدا داری کشیدم و دستمو پر گل کردم و بلند شدم افتادم دنبالش و جیغ کشیدم:
- همش مقصر توییی باید اروم می زدی وایسا باید بزنمت.
دور زمین می دوید و منم محکم گل و پرت کردم که اخ بلند امیر به اسمون رفت و افتاد.
مستقیم خورده بود تو سرش ولی سرش خون اورد.
متعجب نگاهش کردم.
واییی وسط گل سنگ بود!
بابا سر امیر و ضد عفونی کرد و گفت:
- چیزی نیست بابا یه روزه خوبه حقت بود دیگه تا دیگه با دختر من انقدر خشن برخورد نکنی.
ابرویی براش بالا انداختم و امیر گفت:
- عمو زده سر منو شکسته تشویق ش می کنی؟
وبعد الکی نالید.
بابا گفت:
- خاک توسرت از یه بچه 16 ساله کتک خوردی خاک توسرت.
امیر گفت:
- می خوای برم بزنمش؟
بابا گفت:
- خاک تو سرت مرد گنده خجالت نمی کشی دست رو یه بچه بلند کنی؟
امیر داد زد:
- ای بابا اصلا من غلط کردم.
منم ریلکس گفتم:
- صد بار.
مامان گفت شام حاضره.
بدو زود رفتم تو اشپزخونه و تا بقیه نیومدن نمکدون و سرش و وا کردم و اروم سرشو روش گذاشتم اما بسته نبود و قاطی ش دارچین ریختم.
چون سامیار اخرین نفر می یومد همیشه و کنارم می نشست و همیشه نمک می زد به غذاش و به شدت از دارچین بدش می یومد.
یکم مسخره شه بخندیم .
همه نشستن و سامیار هم نشست جفتم غذا کشیدیم و هی زیر چشمی نگاهش می کردم که دو دقیقه نگذشت نمکدون و برداشتم و خم کرد که کل ش ریخت توی غذاش .
بقیه خنده ای کردن و اقا بزرگ گفت:
- بفرما اینم عاقبت اینکه می گم انقدر نمک نخور پسر.
سامیار پاشد و یه بشقاب دیگه اورد و از اول کشید سر نمک دون و سفت کرد و دوباره زد و مشغول شد که لقمه اول و نخورده پاشد جلو دهن شو گرفت دوید بیرون .
رفت توی روشویی و به شدت اوق می زد.
اخی الهی بچه ام!
مامان ش متعجب از نمک خورد که با تعجب گفت:
- دارچین توشه!
اقدس خانوم خدمتکار اینجا گفت:
- خودم پر ش کردم نمک بود خودمم میز و چیدم .
زن عمو گفت:
- پس چرا دارچین داره اقدس خانوم؟
اقدس خانوم گفت:
- به خدا من نریختم خانوم من میز و چیدم رفتم که اول سارینا خانوم و بعد شما همه اومدین.
همه نگاه ها چرخید سمت من و منم ریلکس غذامو می خوردم اقا بزرگ گفت:
- خوب دیگه معلوم شد کار کیه!
به اقاجون نگاه کردم و گفتم:
- با این کارم دیگه سر صفره تا عمر داره نمک نمی زنه اقاجون و مریض نمی شه.
اقا جون گفت:
- قربون نوه ام بشم انقدر با شعوره خوب ش کردی بابا جان .