« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 وقتی اومدم اینجا با اون سر و شکل کسی بهم بد نگاه نکرد کس مسخره ام نکرد کسی به خاطر مذهبی نبودنم نزد تو صورتم! کسی بهم توهین نکرد کسی باهام لج نکرد دقیقا برعکس سامیار. بلکه تحویلم گرفتن دورم گشتن هدایت ام کردم امر به معروف و نهی از منکر کردن و فهمیدم چقدر عقب بودم از اخرت و جلو بودم توی باتلاق دنیا. لبخندی رو لبم نشست. داخل رفتم و نماز و به جماعت خوندیم. شده بودم مسعول کتاب ها. در روز خیلی ها می یومدن و کتال می بردن خیلی ها مذهبی و بعضی ها از طریق همین کتاب ها مذهبی می شدن. فقط کتاب نبودن معجزه بودن. نگاهی به تک تک کتاب ها انداختم. عکس پاک و زیبای هر شهید روی جلد کتاب ش خوش کرده بود. تقریبا همه رو خونده بودم و دنبال کتاب جدید بودم. دنبال یه رفیق شهید دیگه! تا باشه از این رفیق های پاک. ای کاش سامیار هم منو اینجور خورد نمی کرد راهنمایی م می کرد. بازم سامیار سامیار سامیار. کل زندگیم شده بود سامیار . ای کاش هیچ وقت نمی دیدمش. با شلوغ شدن جمعیت بین شون می رفتم و با اب و تاب از کتاب ها تعریف می کردم یکی عاشقانه می خواست و پیشنهاد من کتاب یادت باشد و گلستان یازدهم و دختر شینا وهاجر بود. یکی جنگی می خواد و پیشنهاد من کتاب مرد و اب هرگز نمی میرد و سفرسرخ بود یکی می گفت یه چیزی بده حسابی تکون ام بده و من با خنده براش از کتاب ابراهیم هادی و من ادواردو نیستم و پسرک فلافل فروش و مجید بربری رو تعریف می کردم. ته تمام این گفت و گو ها می شد یه عالمه اسم که دو تا سه تا کتاب بردن امانتی. نفر اخر رو هم رد کردم و تقریبا هوا تاریک شده بود. خانوم عباسی فرمانده پایگاه سمتم اومد و گفت: - ماشاءالله عزیزم ماشاءالله کتاب نمونده همه رو بردن خوبیش اینکه انقدر قشنگ تعریف می کنی کسی نخونده کتاب و نمیاره به خاطر تو و انقدر لحن خوبت توی این یک ماه30 تا جذب داشتیم کلی جوون سر به راه شدن ماشاءالله از روز اول که دیدمت فهمیدم می تونی خیلی کار ها انجام بدی. بغلم کرد و دستشو بوسیدم و گفتم: - ممنونم هر چی دارم هم به خاطر هدایت های شماست فرمانده عباسی اگر حرف های شما نبود شاید منم الان همون سارینای غرق توی مادیات دنیا بودم . با لبخند گفت: - این چه حرفیه من که واسطه بودم بین تو و خدا خودت عاقل بودی زود درک کردی و به راه اومدی عزیز دلم بریم وضو بگیریم الان نمازه. چشم ی گفتم و کارتون های خالی کتاب و جمع کردم توی انباری گذاشتم. با بقیه مسعولین پایگاه همه نماز خوندیم و زنگ زدم به اژانس. پوتین های نظامی مو پوشیدم خسته بودم زیاد. از صبح که اموزشی بودم و بعد پایگاه. ماشین رسید و سوار شدم. که گوشیم زنگ خورد مامان بود: - سلام مامان جون جان . مامان گفت: - سلام دخترکم خوبی قشنگم؟ کجایی؟ لب زدم: - دارم میام خونه. مامان گفت: - باشه عزیزم منتظرتم. و قطع کرد. یه جعبه شرینی سر راه گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم. . همه اومده بودن استقبال خیلی خوشحال بودم بلاخره برگشتم کنار خانواده ام و وطن ام. با خنده و لبخند همه رو بغل کردم امیر گرفته بود و مثل قدیم خندون نبود خیلی زود هم با ببخشیدی جمع رو ترک کرد. خانواده سارینا فقط نبودن. با یادش هم اعصابم خورد می شد و ترحیج دادم بهش فکر نکنم بهتر که نشد بیان. رفتیم خونه اقا بزرگ و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود. اما سکوت حاکم بود و مثل قبل شلوغ نبودن. مامان بود که مدام ازم سوال می پرسید و با حوصله و مهربونی جواب شو می دادم خیلی دلم براش تنگ شده بود. امیر حسابی توی خودش بود و انگار یه چیزی اذیت ش می کرد. ساعت 9 بود که پاشد و مامان ش یعنی زن عمو گفت: - کجا امیر؟ امیر لب زد: - می خوام برم دنبال سارینا دیر وقته ندیدم چیزی هم بخوره ظهر می ترسم باز معده اش درد بگیره. سارینا و غذا نخوره؟ اقا جون اه کشید و گفت: اصلا معلوم نیست بعد اون تصادف دخترم چش شده هی به مهلا میگم ببرش پیش روانشناس می گه سارینا راضی نمی شه . امیر نگاهی به من کرد و پوزخند زد. رفتار هاشو درک نمی کردم. زنگ زد به سارینا و بعد کمی قطع کرد و گفت: - زن عمو جواب داد رفته خونه حالش بد شده بیمارستان ان می رم بیمارستان. اقا بزرگ پاشد و گفت: - بزار منم بیام . امیر گفت: - نه اقا بزرگ کجا بیای مسیر طولانیه اذیت می شه کمرت بی خبر نمی زارمت . اقا بزرگ سری تکون داد و امیر رفت بیرون.