« نــٰادِم | ɴᴀᴅᴇᴍ »
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
مامان ناراحت به اقا بزرگ نگاه کرد که انگار واقعا پیر شده بود و از ته دل اه می کشید. مگه چه اتفاقی افتاده بود؟ شام در سکوت خورده شد و اصلا انگار به این سکوت عادت نداشتم. واقعا تا به حال انقدر اهل خانواده رو ساکت ندیده بودم. در باز شد و امیر خسته و کوفته اومد تو. ساعت1 بود. روی مبل دراز کشید و به شدت اخم هاش توی هم بود. لب زدم: - چی شد؟ با پوزخند گفت: - مهمه برات؟ متعجب گفتم: - این حرف ت یعنی چی؟ نگاهشو بهم دوخت و گفت: - اخه6 ماه تو کما بود سراغی نگرفتی مهم نبود حالا که یه معده درد گرفته برات مهم شده؟ بلند شد و رفت بالا. درک نمی کردم رفتار ها شو.