👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت102
#سارینا
از بچه ها خداحافظ ی کردیم و سوار تویتای نو که جدید رسیده بود شدیم.
خواستم مداحی بزارم که کامیار گفت:
- نگاش کن توروخدا تو الان جزو یکی از مافیایی مافیا رو چه به مداحی از الان تمرین کن یه وقت سوتی ندی ها.
پوفی کشیدم و گفتم:
- سخت شد یکم ولی باشه حواسم هست.
سری تکون داد و گفت:
- اونجا به من نگی داداش نگی پسر عمو من الان نامزدتم حواست باشه من با تو توی تهران توی پارتی اشنا شدم حله؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما اونجا منم داشتم می رقصیدم تو یه نگاه انداختی عاشقم شدی بعد گفتی مال خودتم الانم نامزدتم و با مافیا بودنت هم اصلا مشکلی ندارم بلکه عشق می کنم و عاشق پول ام!
کامیار خندید و گفت:
- افرین دقیقا بلدی ها.
سری تکون دادم و گفتم:
- می ریم همون جایی که سامیار و کاملیا رفتن؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- 1 ماه باید باند ها جمع بشن و هی مکان عوض کنن لو نرن و جنس بخرن و جمع کنن برای مبادله توی عمارت می ریم اپارتمانی که اطلاع دادن اونجا باشیم.
نالان گفتم:
- یعنی 1 ماه تمام سامیار و نبینم؟
سری تکون داد و گفت:
- اگه می خوای برای همیشه برگردید و خوش و خرم زندگی کنید اره.
صدای پیامک گوشیم اومد سامیار بود.
بدین ترتیب پیامک های بازی های من و سامیار شروع شد.
تا خود صبح که به محل مورد نظر رسیدیم یه بند اس ام اس می دادیم و یه طوری رفع دلتنگی می کردیم.
حداقل مطمعن بودم اینجوری حواسش پیش منه و به کاملیا و رفتار های ضد نقیص ش کاری نداره.
اطراف همه جنگل و دار و درخت بود و در عمارت باز شد و داخل رفتیم.
کامیار به بادیگاردی که دم در بود یه کارت نشون داد و اون چک کرد و گفت:
- کارت خانوم؟
کامیار گفت:
- نامزدم هستن!
سری تکون داد و ماشین و پارک کرد.
پیاده شدیم و کامیار چمدون ها رو برداشت و لب زد:
- شروع شد!
سری تکون دادم و وارد عمارت شدیم.
کلی دختر و پسر اینجا بود بعضی ها مثل من تقریبا حجاب خوبی داشتن و بعضی ها رو کلا نمی شه گفت!
خوب مذهبی و اداب و رفتار شو باید کلا گذاشت کنار و نقش بازی کرد.
چمدون مو کنار میز رها کردم و کامیار صندلی رو برام عقب کشید و نشستم پا روی پا انداختم و با دستم خودمو باد زدم و گفتم:
- کامی جون من گرسنمه!خیلی ام خسته ام هانی.
پسره میز رو برویی که به شدت هیز بود نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- هانی اینجا هر چیزی بخوای کافیه سفارش بدی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اوه متشکرم مستر از راهنمایی تون.
و رو به کامیار گفتم:
- کامی جونم می دونی که من چی دوست دارم خوراکی فراموش نشه عسل.
کامیار هم توی نقش پسرای جلف فرو رفته بود کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که سه دکمه بالاش باز بود و گردنبد طلا دور گردن ش گذاشته بود.
سمت میز سفارشات رفت و سفارش داد.
حالا بدبخت از کجا بدونه من چی می خورم!که من گفتم می دونی من چی می خورم!
همون پسره گفت:
- عسلی چند سالته؟خیلی شرینی چشات سگ که هیچ گرگ درنده داره.
اخ که اگر الان جای دیگه ای بودیم یه چک می زدمش تا عمر داره سر بلند نکنه به دختری کنه.
به زور لبمو به لبخند کش دادم و گفتم:
- چند می خوره بیب؟
خنده ای کرد و گفت:
- اوممم 17.
منم مثل خودش بلند خندیدم و گفتم:
- اوه خوشم اومد مخ زدن ت خوبه ولی حدس زدنت نو!یکم بیشتر فکر کن اقای Xحتما به جواب می رسی.
ابرویی با خنده بالا انداخت و گفت:
- اقای X؟
بلند شدم و گفتم:
- یس!توی ریاضی وقتی عدد یا جواهی مجهول و ناشناخته و غریبه بود می شدX شما هم ناشناخته و نا اشنایی می شی اقای X.
دستی براش تکون دادم و سمت کامیار رفتم.
و گفتم:
- چی شد عسل؟
و جفت ش پشت به بقیه وایسادم و گفتم:
- کجا منو ول کردی رفتی مخ مو خورد پسره ی هیز.
خندید و گفت:
- منم عاشقتم هانی.
متعجب بهش نگاه کردم که طوری نگاهم کرد یعنی گند نزن.
منم خندیدم که فهمیدم دو نفر نزدیک مون بودن.