👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت115
#سارینا
چشم که باز کردم اتاق خیلی شلوغ بود.
از خانواده و امیر و اقا بزرگ عمو اینا گرفته تا سرهنگ هایی که می شناختم از اداره.
مامان تا چشم های باز مو دید بلند گریه کرد و سریع محکم بغلم کرد که به شکمم فشار اومد و اخی گفتم.
سریع ازم جدا شد و گفت:
- چی شد چی شد اخ چرا گفتی مگه بجز بازوت جای دیگه ات هم تیر خورده؟
کامیار لب زد:
- نه فقط...
همه چشم دوختن به دهن کامیار اما نتونست بگه و خودم با صدای ضعیفی گفتم:
- من باردارم مامان.
چشم های همه از کامیار گرفته شد و به من دوخته شده.
ناباور نگاهم می کردن و مامان میون گریه خندید و گفت:
- وای خدا دارم نوه دار می شم؟اقا بزرگ شنیدی داری نتیجه اتو می بینی مبارکه مادر مبارکه سامیار پسرم مبارکتون باشه خداروشکر که سالمید.
با حرف بعدی م باز همه شکه شدن:
- سامیار شوهر من نیست!
اقا بزرگ لب زد:
- یعنی چی!پس این بچه مال کیه ؟
اشک توی چشام حلقه زد اما الان وقت باریدن نبود:
- سامیار بابای این بچه و شوهر من بود!تا قبلا از اینکه به من خیانت کنه و عاشق کاملیا بشه!
همه شکه برگشتن سمت سامیار و کاملیا که گوشه اتاق نظاره گر بودن.
اقا بزرگ فشارش افتاد و نزدیک بود بیفته که کامیار گرفتتش و روی صندلی نشوندش.
امیر سمت سامیار رفتدکه با صدای بلندی گفتم:
- صبر کن امیر.
سر جاش وایساد و گفت:
- تیکه پاره اش می کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- حتا ارزش نداره خودتو به زحمت بندازی داداش!ولش کن.
دستامو باز کردم و گفتم:
- نمیای بغلم کنی؟خسته ام خیلی.
اشکام از گوشه های چشمم تا پایین سر خورد و از زیر روسری قاطی موهام شد.
امیر چشماشو با درد بست و باز کرد چشمای به خون نشسته اشو به سامیار دوخت و گفت:
- یه بی غیرت به تمام معنایی!حیف خواهرم حیف!همین فردا می ریم برای طلاق.
سمتم اومد و قربون صدقه ام رفت.
سامیار دست کاملیا رو گرفت و از اتاق بیرون رفت.
همین حرکت ش کافی بود تا بزنم زیر گریه.
امیر با گریه من بغض کرده بود و سعی می کرد ارومم کنه با هق هق گفتم:
- دیدی باز شیکوندتم دیدی باز عاشقم کرد و خیانت کرد بچه اش توی شکم منه دست اون دختره رو می گیره!چرا انقدر نامرده!چرا!
امیر سرمو به شونه اش فشار داد و گفت:
- گریه نکن قربون اشکات برم گریه نکن عین سگ پشیمون می شه تمام بلا هایی که سرت اورد بدترش سرش میاد گریه های تو دامن شو می گیره حالا ببین کی بهت گفتم.
سامیار از چشم اقا بزرگ افتاده بود گفته بود کاری بهشون نداره عروسی شون هم نمی ره ولی در عمارت به روشون بازه!
اما وقتی می یومدن اقا بزرگ حتا جواب سلام شون رو هم نمی داد.
هیچکس دل خوشی ازشون نداشت.
منم که اقا بزرگ اورده بود پیش خودم و مدام کنارم بود و سعی می کرد حالمو خوب بکنه و از بچه می گفت برام.
اما نمی دونست بچه ای که قراره هر روز نگاهش کنم و یاد خیانت و نبود پدرش بیفتم چقدر زجر اوره.
می دونستم این بچم تداعی خاطره های تلخمه اما خیلی هم دوسش داشتم چون یادگاری از عشقم بود تیکه ای از وجودم بود.
مراقب بودم کوچک ترین اسیبی بهش نرسه!
حالا دو تا داداش داشتم یکی امیر یکی کامیار.
می رفتن و می یومدن کلی سفارشات می کردن که مراقب خودم و نی نی م باشم!
همه باز دور هم جمع شده بودن توی سالن و جشن جنسیت بچه ام بود.
امروز می رفتم توی 5 ماه و سنو داده بودم امیر رفته بود جواب رو گرفته بود و قرار بود جلوی همه همه با هم بفهمیم کوچولوم دختره یا پسر!
روسری مو محجبه بستم و چادرمو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پله ها رو طی کردم.
توی این یک ماه به طور ناگهانی زیادی ورم کرده بودم و کاملا معلوم بود باردارم.
همه خوشحال بودن جز خودم.
بعد سامیار دیگه هیچی به چشمم قشنگ نمی یومد.
همه چی رنگ و بوی غم می داد.
اونی که تکه ای از وجودم بود کنار کاملیا وایستاده بود و دست به جیب نظاره گرم بود.
اخ که چقدر راحت دل می شکونی سامیار اخ!
پشت میز که تدارک دیده بودن رفتم و سعی کردم حداقل لبخند بزنم تا خوشحالی بقیه بهم نریزه.