°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت78
#ترانه
با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد:
- ابجی ابجی فدات بشم خودتی ترانه ابجی منم طاهر ابجی جونم .
صداش به خوبی یادم بود.
همون ریتم همون لحن.
اشک م روی گونه ام ریخت.
ناباور به گوشی نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم:
-دا..داشی.
که صدای ش بغض به خودش گرفت.
اونم داشت گریه می کرد:
- جان جان دردت تو قلبم جان تمام وجودم دورت بگردم دلم یه ذره شده برات کجایی تمام عمرم کجایی؟
احساس می کردم خوابم.
ناباور سمت مهدی برگشتم و گفتم:
- م..هدی من بیدارم؟ مهدی داداشم زنده است مهدی به..
گوشی و به مهدی دادم و دستامو و جلوی صورتم گرفتم و هق زدم.
مهدی جواب داد:
- الو بفرماید؟
....
- بیاین به این ادرس.
.....
- من همسر ترانه خانوم هستم مهدی.
-...
- بعله ما ازدواج کردیم.
-...
- من واقا گیج شدم شما رو نمی شناسم.
-....
- حتما منتظر هستیم.
مهدی قطع کرد و دستامو از صورتم کنار زد و گفت:
- ترانه ببینمت عزیزم ترانه حالت بد می شه ها نگاه کن منو ترانه.
دستامو به زور کنار زد و اشک هامو پاک کرد.
با هق هق گفتم:
- اون مرد خودم دیدم ما اونو خاک کردیم اون 10 سالش بود که مرد من بچه بودم ولی خوب یادمه مهدی داداشم زنده است چطوری یعنی چی مهدی صدای خودش بود من هنوز صداش تو گوشمه مهدی.
مهدی دستشو جلوی دهنم گذاشت و ساکتم کرد و گفت:
- هادی یه لیوان اب بیار بزنم به صورت ش از حال رفت.
هادی سریع اورد و مهدی به صورتم پاشید.
از جا سریع بلند شدم و دویدم تو اتاق چادرمو برداشتم و گفتم:
- می خوام برم داداشم زنده است منتظرمه مهدی منو ببر.
مهدی شونه هامو گرفت و نشوندم و گفت:
- اروم باش عزیزم اروم داره میاد داره میاد اینجا.
صورت مهدی رو بین دست هام گرفتم و گفتم:
- توهم شنیدی مگه نه؟ صداشو شنیدی اره؟ مهدی دیدی داداشم زنده است؟ اون داشت حرف می زد؟
مهدی سرمو به سینه اش فشرد و گفت:
- هییسس اروم باش عزیزم اروم اروم باش نفس بکش اره شنیدم داداش تو زنده است داره میاد اروم باش.
#مهدی
ساکت شده بود و شک بهش وارد شده بود.
همه با سر می پرسیدن چی شده و من واقعا نمی دونستم چی جواب بدم!
نمی دونمی گفتم که صدای زنگ اومد.
خواست پاشه که گرفتمش و هادی و فرستادم.
سریع رفت جلوی در.
یه پسر قد بلند شبیهه به ترانه بود.
کپی هم بودن.
با دیدن ترانه پله ها رو دید بالا و محکم ترانه توی بغلش رفت.
هر دوتا شون زدن زیر گریه.
نگران بودم نگران ترانه می ترسیدم حالش بد بشه از طرفی هم گیج شده بودم!
ترانه هق می زد و برادرش قربون صدقه اش می رفت.
و بلاخره از حال رفت.
سریع سمت ش رفتم و از برادرش گرفتمش.
توی اتاق روی تخت خابوندمش و یه قرص زیر زبونی گذاشتم توی دهن ش و به صورت ش اب پاچیدم
داداش نگران دستمو گرفت و گفت:
- مهدی چی شده؟ خواهرم چش شده؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اروم باش نترس بدن ش ضعیفه از حال رفته از صبح چیزی نخورده.
گذاشتم استراحت کنه و طاهر به سختی ازش دل کند و توی پذیرایی نشستیم و طاهر گفت:
- خواهر من مذهبی نبود که عکس هایی که تا پارسال هم به دستم رسیده بود مذهبی نبود اما الان...
لب زدم:
- با هم که اشنا شدیم مذهبی شد ترانه نزدیک 1 ساله.
طاهر با لبخند گفت:
- خداروشکر خواهرم به سعادت رسیده خیلی نگران ش بودم که زیر دست اون مردک چه بلایی به سرش میاد ازت ممنونم!