°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت85
#راوی
چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد.
بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد.
اما باید از ترانه اش خبری می گرفت!
داشت توی این بی خبری به جنون می رسید!
دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد.
همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد.
درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود.
نمی دانست کجا برود!
به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد!
اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید!
با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد.
افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند!
حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود!
اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست!
ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید.
قلب ش کف پایش ریخت!
طاهر اینجا چه می کرد؟
با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد.
دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد!
حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست!
اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت!
بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود.
هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد.
زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر.
حالا کنار طاهر ایستاده بود.
نفس کشیدن را هم از یاد برده بود.
از انچه می ترسید سرش امده بود.
تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.
پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود.
فروریخت.
صدای بدی توی بخش پیچید.
طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت.
حالا متوجه مهدی شده بود.
حیران شد!
مهدی چطور اینجا امد؟
انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند!
مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود .
رنگ ش مثل گچ سفید شده بود.
شک بدی به مهدی وارد شده بود.
طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد.
خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد!
تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد.
ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد!
سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن.
طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد.
هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند.
طاهر با خوشحالی گفت:
- حتما ترانه به هوش امده.
و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!