°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت98
#ترانه
ناهار رو با خنده و شوخی بقیه و سر به سر گذاشتن های مهدی توسط بچه ها گذشت.
واقعا شب به یادماندنی بود.
بعد از شام شروع کردن مولودی های شاد خوندن و همه باهم دست می زدیم.
اخرشم ختم شد به اشعار زیبای صلوات و از چهره ی همه می شد فهمید محو اشعار شدن.
واقعا این فضای صمیمی و پاک و بی گناه رو دوست داشتم!
کسی به کسی چشم نداشت!
همه محجبه!
مولودی های بدون گناه!
متن های تاثیر گذار و پند اموز!
دعای های عاقبت بخیری از ته دل!
واقعا لذت بخش بود.
بعد از تموم شدن جشن همه سوار ماشین ها شدیم و سمت شمال راه افتادیم.
انقدر مهدی مولودی خونده بود و من دست زده بودم دستام قرمز شده بود.
مهدی همش داشت اطراف و نگاه می کرد اما خوب جز سیاهی چیزی نصیبمون نمی شد.
هر چی می رفتیم این راه تمام نمی شد! و اینکه بجز چند تا ماشین کسی از اینجا رد نمی شد! مگه جاده شمال همیشه شلوغ نیست؟
کم کم مسیر از اسفالتی دراومد و خاکی شد با حرف مهدی ترسیدم:
- صد در صد اشتباه اومدیم.
نگران بهش نگاه کردم و گفتم:
- شوخی نکن خیلی سرده ترسناکه تاریکه!
مهدی با خنده گفت:
- اگه نمی ترسی باید بگم بنزین هم نداریم.
چشام درشت شد و گفتم:
- گاومون زاید ۵ قلو هم زاید.