°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? ناهار رو با خنده و شوخی بقیه و سر به سر گذاشتن های مهدی توسط بچه ها گذشت. واقعا شب به یادماندنی بود. بعد از شام شروع کردن مولودی های شاد خوندن و همه باهم دست می زدیم. اخرشم ختم شد به اشعار زیبای صلوات و از چهره ی همه می شد فهمید محو اشعار شدن. واقعا این فضای صمیمی و پاک و بی گناه رو دوست داشتم! کسی به کسی چشم نداشت! همه محجبه! مولودی های بدون گناه! متن های تاثیر گذار و پند اموز! دعای های عاقبت بخیری از ته دل! واقعا لذت بخش بود. بعد از تموم شدن جشن همه سوار ماشین ها شدیم و سمت شمال راه افتادیم. انقدر مهدی مولودی خونده بود و من دست زده بودم دستام قرمز شده بود. مهدی همش داشت اطراف و نگاه می کرد اما خوب جز سیاهی چیزی نصیبمون نمی شد. هر چی می رفتیم این راه تمام نمی شد! و اینکه بجز چند تا ماشین کسی از اینجا رد نمی شد! مگه جاده شمال همیشه شلوغ نیست؟ کم کم مسیر از اسفالتی دراومد و خاکی شد با حرف مهدی ترسیدم: - صد در صد اشتباه اومدیم. نگران بهش نگاه کردم و گفتم: - شوخی نکن خیلی سرده ترسناکه تاریکه! مهدی با خنده گفت: - اگه نمی ترسی باید بگم بنزین هم نداریم. چشام درشت شد و گفتم: - گاومون زاید ۵ قلو هم زاید.