چه بیشتر بدرون سپاه وی نفوذ کنند ، بسیار دقیق و حساب شده
درست در زمانی که توپال عثمان پاشا آماده صدور فرمان حمله از دو سوی جبهه برای دور زدن نادر و همراهانش بود تا او را به محاصره درآوَرَد ، ناگهان یک شاخه پنج هزار نفری از افغانان سپاه نادر به فرماندهی الهیار خان گرایلی که در سپاه ایران بودند از پهلوی راست به ستاد فرماندهی توپال عثمان پاشا تاختند
جنگ تن به تن و وحشتناکی توسط افغانها دور تا دور ستاد فرماندهی ترکها درگرفت ، بطوریکه توپال عثمان پاشا مجبور شد سوار بر اسب به میدان کارزار بیاید ، او که اوضاع را بحرانی می دید بدون اینکه خود را ببازد ، زیرکانه دستور عقب نشینی صادر کرد و با مهارت تمام سربازانش را از آن مهلکه عظیم نجات بخشید ، ولی الهیار خان دلاورانه بدون هر گونه ملاحظات جنگی به سربازانش دستور داد به هر قیمتی باید به سمت ستاد فرماندهی درآمده و هر که را که نشانی از فرماندهی داشت را بدون معطلی به قتل برسانند ، وی نیز مانند نادر ، پیشاپیش نیروهای از جان گذشته اش براه افتاد ، گوئی ذره ای هراس در وجود این سردار دلاور نبود و افراد بیشماری که با انواع سلاح های سرد و گرم بر سر راهش بودند کوچکترین خللی در تصمیم وی که همانا کشتن توپال عثمان پاشا بود ایجاد نمی کرد
در همین احوال ، توپال عثمان پاشا با محافظان بیشمارش سرگرم اداره جنگ بود خود را با سوارانی مواجه دید که هیچ چیزی جلودارشان نبود و بی محابا شمشیر می زدند و با سرعتی شگفت آور به او نزدیک می شدند ، در این میان ناگهان از میان سواران موصوف ، نیزه ای یکراست به سمت او آمد و بر سینه اش نشست و او را از اسب سرنگون کرد ، الهیار خان گرایلی بیدرنگ از روی اسب بر روی بر روی بدن توپال عثمان پاشا فرود آمد و در چشم بهم زدنی خنجر خود را از کمر بیرون آورد و بی آنکه به سواران ترک مهلت دفاع دهد تا فرمانده مجروحشان را یاری کنند ، سر توپال عثمان پاشا سردار بزرگ و دلاور ترک ها را از تن جدا کرد و بر روی نیزه زد و سپس سوار بر اسب خود شده در این حال خود و همراهان افغانش فریاد می زدند
توپال عثمان پاشا را کشتم ، سردارتان را کشتم ، چند سرباز افغان نیز بیدرنگ پرچم برافراشته ستاد فرماندهی ترکها را سرنگون و پرچم ایران را بر بالای آن برافراشتند
خبر قتل توپال عثمان پاشا و سرنگون شدن پرچم عثمانیان ، مانند برق و باد در میان سپاهیان دو طرف پخش می شد ، ترکها با دیدن سر فرمانده خود بر روی نیزه ، روحیه خود را باخته و شیرازه کارشان از هم گسسته شد ، مدتی بدون هدف و سردرگم به مقاومتهائی دست می زدند که سودی برایشان نداشت و هر لحظه تفرقه و تشتت در میانشان نمایان تر می شد و در نهایت نیز مجبور به فرار از میدان جنگ شده و یا تن به اسارت می دادند ، از آنطرف نادر و سوارانش که توانسته بودند جبهه میانی دشمن را در هم بکوبند به کمک دیگر سپاهیان خود آمدند ، هوا هنوز روشن بود که سرنوشت جنگ با پیروزی سپاه ایران به پایان رسید
با خاتمه جنگ ، نادر بر بلندی رفت تا پهنه میدان جنگ را بهتر بنگرد ، او دید سپاهیان ترک در حال فرار هستند و سپاهیان ایران از گوشه و کنار بدنبال آنانند ، در صحنه نبرد ، پیکرهای بی جان و سربازان زخمی دو طرف بر زمین افتاده و توان حرکت نداشتند و ناله می کردند ، اسبهای سرگردان و بی صاحب و سلاح ها و جنگ افزارهایی که دشت را پوشانده بود
حالت غریبی به نادر دست داد ، بی آنکه خود بخواهد چشمانش بی اختیار پر از اشک شد ، سرداران با وفایش که پیرامون او ایستاده بودند ندانستند این گریه شوق است یا گریه اندوه ، در این هنگام نادر ناگهان فریاد زد
دستور می دهم فراریان را تعقیب نکنید ، هرگز سربازی که سلاحش را بر زمین می گذارد را نکشید ، سواری که از اسبش فروافتاده را نکشید ، تا هوا تاریک نشده زخمی های ایرانی و ترک را از میدان بیرون ببرید و همه را مداوا کنید
در این جنگ سی هزار تن از نیروهای ترک کشته و پنج هزار تن اسیر شدند و الباقی آنان نیز از صحنه نبرد گریختند
بدستور نادر ، پیکر بی سر توپال عثمان پاشا را یافته و با احترام تمام دستور داد بر جنازه وی نماز بگذارند و به تعدادی از اسرای ترک که تلاوت قران را بلد بودند دستور داد تا به نوبت و بدون وقفه بر پیکر بی جان فرمانده شان قرآن بخوانند ، وی سپس بر بلندی آمد و دستور داد تا سربازان گرفتار عثمانی را به حضورش بیاورند و گفت
*برادران مسلمان من ، ما چه ایرانی و چه ترک ، نباید خون یکدیگر را میریختیم ، چون هر دو مسلمانیم ، اما افسوس که سلطان شما قسمتی از سرزمین آباء و اجدادی ما را گرفته و ما به حکم اسلام باید از حریم خانه و خاک خود دفاع می کردیم*
پس از این سخنان کوتاه ، همه به اتفاق هم بر جنازه کشته شدگان دو طرف نماز خواندند و سپس آئین نیایش بدرگاه پروردگار بعمل آمد ، تمام میدان ، از سرباز ایرانی و ترک ، همه و همه ، بلند و آرام می گریستند
نادر مجددا بر بلندی قر