|•ناڕوَݩ🌿'
یاد دارم که شبی من ز دل پرسیدم که چرا خاطر چشمان تو را می خواهد؟! چرا در حرم خلوت دل عکس چشمان تو را
دل بلرزید و بگفت تو نمیدانی چه مقدس نگهی بود، نگاه گل من به خدا در پس جادوی نگاهش همه ی زندگیم معنا شد. من در آن مردمک چشم سیاهش باغ زیبای بهشت را دیدم دل چنان وصف گل صورت زیبای تو کرد که در آن دم، بیخود از خود شدم و شوق وصالت به دل من بنشست از خدا خواستم آن دم که به جز من به کسی دل تو نبندی راز این عشق به دل گفتم و او خندان گفت من در این راه بسیار خون خواهم خورد... 🌱