•• . به دنیـــا آمدم، اما به من، دنیـــا نمی‌آید! چه‌باید کرد؟ دنیا،جز به‌ بی‌غم‌ها نمی‌آید گشودم با چه امّیدی منِ‌دیوانه، دیوان را زدم فــــال و چنین آمد: میاید یا نمی‌آید مراوعده‌به‌فردادادی‌ودی،پشت‌دی،طی‌شد نشسته روی مویم برف و آن فردا نمی‌آید! نفس، بیهوده می‌آید برون، وقتی نمی‌آیی بدون بودنت، بودن، به مـــن حتی نمی‌آید دلِ خوش‌باور و انبوهِ شایدهای تو... ، اما بجز غم، همدمی، بی شاید و اما نمی‌آید! زدی‌لبخندورفتی، بعدازآن، هرقدر نوشیدم ازاین دمنوش اشک‌وشعر، حالم جا نمی‌آید میان بیم و امّیدی دمــــادم، با تپش‌هایش دلم، هی‌پشت‌هم‌می‌گوید: او می‌آ..نمی‌آید! دراین‌غم،دلخوشم،بالاترازاین،بعدازاین‌دیگر بلایی بر سرم، ای خوش قد و بالا! نمی‌آید . •••