•• . شرابِ غمزه‌ی مستِ تو خونِ بی‌گنه است ز فتنه آن‌چه به عاشق نمی‌کند، نگه است چو کاغذی که بر آن مدکشند از پیِ‌مشق ز تـازیـانه‌ی او پای تا ســرم ســیه اسـت گذشت آن‌که نهد باغبان به ما منّت بهــار آمد و عالم تمامْ سیرگه است شــمارِ لشـــکرِ غــم را همـین‌ قـدَر دانـم که چشمِ‌حوصله تا کارمی‌کند، سپه‌است دلِ شکســته‌ی ما مهــر و کیـــن نمی‌داند ز هر دری که درآیی سویِ خرابه ره است تو حسنِ کعبه چه دانی که نیستی محرم ز دور، جامه‌ی‌هرکس، گمان‌بری سیه‌است ، یوســــفِ دل را خبر چه می‌پرسی به‌جز خدایْ که داند که در کدام چه است؟ . •••