💞♥️؛ ؛♥️ 💌 سید حمیدرضا برقعی 💌 قسمت آخر می رسد قصه به آنجا که جهان زیباشد باجهاز شتران کوه احد برپاشد و از آن آینه با آینه بالا رفت دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد پیش چشم همه از دامنه بالا میرفت تا شهادت بدهد عشق ولی الله است پله در پله از آن مأذنه بالا می رفت پیش چشم همه دست پسر بنت اسد بین دست پسر آمنه بالا می رفت گفت اینبار ز پایان سفر می گویم بارها گفته ام و بار دگر می گویم راز خلقت همه پنهان شده در عین علیست کهکشانها نخی از وصله ی نعلین علیست گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش بگذارید که یک شمه بگویم دستش هرچه در عالم بالاست تصرف کرده شب معراج به من سیب تعارف کرده واژه در واژه شنیدند صدا را اما گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام قصه اینبار ورق خورد و نه سال گذشت کوچه آذین شده با همهمه های مردم کوچه آذین شده اینبار ولی با هیزم شهر در غفلت همواره خود آسوده کوچه آذین شده با چادر خاک آلوده شهر اینبار کمر بسته به انکار علی ریسمان هم گره انداخته در کار علی بگذارید نگویم که احد می لرزد در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام ظهر روز دهم آرام به پایان می رفت از تن زخمی او خون فراوان می رفت مرد تنها شده مانند علی می جنگد خون بسیار از او رفته ولی می جنگد تکیه کرده است به شمشیر و سرپا مانده دشمن از کشتن او خسته شده وامانده به خدا حمله با سنگ ندیده ست کسی نابرابرتر از این جنگ ندیده ست کسی بازهم روز دهم ساعت سه ساعت سر ساعت وقت ملاقات سری با مادر ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر چون خداحافظی پیرهنی با پیکر ساعت سینه مولا شده سنگین ناگاه ریخت عبدلله از آغوش اباعبدالله ساعت روضه تن، روضه سر، باز شود تنش آنگونه که عمامه اگر باز شود ساعت غارت خیمه شده آماده شوید دین ندارید شما لااقل آزاده شوید بکشیدش سپس آماده منظور شوید او نفس می کشد از اهل حرم دور شوید ساعت گریه مسلم به سر دروازه ساعت وحشی اسبان به نعل تازه نه فقط بر تن او بر بدن زینب تاخت آنچنانی که دگر صورت او را نشناخت... مینویسم که شب تار سحر می گردد یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد شعر از سید حمیدرضا برقعی 💞 ♥️💞