بچهاا پدر مادر زهرا رفتن کربلا دیشب داشتیم با زهرا صحبت میکردیم که گفت حوصله ام سر رفته و...😁 منم برداشتم گفتم آره منم حوصله سر رفته خب یه ماشین بگیر بیام خونتون🦦😂 زهرا گفت پس اسنپ بگیرم؟ منم گفتم آره بگیر من حاضرم🙄😂 *(هردومون داشتیم شوخی میکردیم🤌🏻) هیچی دیگه زهرا رفت اسنپ و زد و برای من شات فرستاد که ببین مثلا من دارم اسنپ میگیرم منم گفتم خب مشخصات ماشین بده.. هیچی دیگه شوخی شوخی جدی شد و ساعت ۱۰ شب زهرا دستش خورد و یه ماشین هم سریع قبول کرد🫠🤣 حالا زهرا هول شده بود تا اومد ماشین و لغو کنه اسنپیِ رسید در خونه ی ما زهرام زنگ زد و گفت ببخشید اشتباه شد و..👩‍🦯😂 مرد هم برداشت گفت خانم خدارو خوش نمیاد یعنی چی و کلی حرف دیگه زهرا از اون ور حرص می‌خورد و با مردِ صحبت می‌کرد منم از این ور انقدر خندیده بودم دل درد گرفته بود😂 اصلا یه وضعی بود *حالا جالبیش این بود من فردا میخواستم برم خونه زن داییم همین اسنپی افتاد قبل اومدن زنگ زده میگه خانم قرار نیست که درخواست و لغو کنی سرکار که نیستم؟🫤🤣 منم گفتم نه لغو چرا..🤦🏻‍♀️😂