🔸چند دقیقه بیشتر به شروع برنامه نمانده بود که انگار چیزی یادم آمده باشد، تند از جایم بلند شدم. با قدمهای بلند و سریع رفتم سمت بچهها. از اولین نفرشان پرسیدم: "امیر نیومده هنوز؟"
همهی پسرها نشسته بودند و فقط یک صندلی در آن ردیف خالی بود. با عجله برگشتم سمت در و همزمان بین مخاطبینم دنبال شمارهی مادر امیر میگشتم.
تماس که وصل شد صدای گریهی امیر را از پشت تلفن شنیدم...
#آغاز_نصرالله
#قصه_شب
@habibebn_mazahernaraghkarbala