●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -● سرش را به نشانه‌ی تأسف به چپ و راست تکان داد و ناامید گفت: - از امروز دلت به حال کسی نسوزه، این دنیا دنیای جنگه! صلح آمیز برخورد کنی می‌میری. با حرف‌های افراسیاب، خیلی خوب متوجه‌ی این موضوع شده بودم به گفته‌ی این‌ها، هرکسی باید کلاه خودش را بگیرید و اصلا هم برایش مهم نباشد فرد کناری مرده است یا زنده! به کمک سر انگشتانش تارهای موی که روی صورتم ریخته بود را کنار زد و گفت: - یه سری قانون هست که باید بهت بگم اما چون حوصله ندارم باید بی‌صدا فقط گوش بدی بدون این‌که سؤال اضافه بپرسی، فهمیدی؟ سرم را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم که از جلوی من کنار رفت و به سمت تحت رفت. روی آن نشست و درحالی که به تاج تخت تکیه می‌داد گفت: - اول این‌که بدون اجازه‌ی من کاری نمی‌کنی و به هیچ عنوانم دستوری که من دادم رو پشت گوش نمی‌ندازی. دوم این‌که از آدم‌های ضعیف خوشم نمیاد پس سعی کن کمی دل و جیگر داشته باشی، مفهومه؟ ●- - - - - - -<🔗🤍> کپی؟راضی‌نیستم.