🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت146 بلاخره بعد از نیم ساعت دوباره گوشیم زنگ خورد نگاه کردم همون شماره بود بدون معطلی جواب دادم _الو ... الو آیه ..خوبی؟ با شنیدن صدای علی زبونم بند اومده بود علی: آیه ؟ الو ؟ صدامو میشنوی؟ _جانم.. میشنوم صداتو ! علی: خوبی؟ چرا گوشیتو برنداشتی؟ _ببخشید علی جان ،یادم رفت گوشیمو کجا گذاشتم صدا خنده اش بلند شد : خانم ما رو باش گفتم این دو روزی چشم از گوشیت برنداشتی و منتظرم بودی _منتظر که بودم ،از انتظار زیادی حواسم پرت شد ، خودت خوبی؟ غذا میخوری؟ اون جلو جلوها نریااا علی... علی: چشم ،چشم ،من همین عقب میمونم به بچه ها روحیه میدم که برن جلو خیالت راحت باشه _علی بازم زنگ بزن برام ،علی نبودنت و ندیدنت خیلی سخته لااقل صداتو بشنوم آروم بشم علی: باشه خانومم،سعی میکنم هر موقع وقت آزاد پیدا کردم اول با تو صحبت کنم ،الانم باید برم به بچه ها روحیه بدم کاری نداری؟ _نه قربونت برم ،مواظب خودت باش علی: تو هم مواظب خودت باش به همه سلام برسون،یا علی _چشم یا علی بعد از تمام شدن تماس یه نفس راحتی کشیدم بی بی که مشخص بوده خیلی وقته اومده رو به روم ایستاده بود و میخندید بی بی:از قیافه ات مشخصه که آقا سید بود لبخندی زدمو گفتم: اره ،علی بود سلام رسوند بی بی: سلامت باشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸