🌸🌸🌸🌸🌸
رمان_لبخند_بهشتی 🦋
نویسنده: میم بانو🌸
قسمت_هشتاد_هشتم
انقدر باهام حرف زد تا من قانع شدم و اجازه دادم تا با خانوادش صحبت کنه بیان خواستگاریم .
چند روز بعد وقتی اومد دنبالم تو ماشین خیلی عصبی و کلافه بود و اصلا باهام حرف نمیزد . وقتی ازش پرسیدم چرا انقدر عصبیه گفت : من با خانوادم صحبت کردم برای خواستگاری اون ها مشکلی ندارن ولی یه مشکل دیگه هست . مشکلم دخار عمومه .
من یه دختر عمو دارم که خیلی منو اذیت میکنه ، میگه باید با من ازدواج کنی ولی من ازش بدم میاد ، یه دختر خشک مقدس و بد اخلاقه ، حالا هم نمیدونم چطوری فهمیده من میخوام ازدواج کنم ولی گیر داده به من میگه یا با من ازدواج میکنی یا یه بلایی سر تو میاره . دختره ی پول پرست فقط منو بخاطره پولم میخواد . به یه ذره دو ذره هم راضی نیست همه ی پولمو میخواد .
با تعجب ابرو بالا می اندازم ، بدون شک منظور شهردز من بوده ام . پوزخند صدا داری میزنم . چه تهمت هایی که به من نزده است . واقعا تصورش هم خنده دار است که من بخاطر پول شهروز برای ازدواج با او اصرار کنم و اورا برای اینکه با من ازدواج کند تهدید کنم .
زیر لب طوری که نازنین بشنود میگویم
+یه حق چیز های ندیده و نشنیده
نازنین که خود به دروغ بودن حرف های شهروز واقف است نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد
_من از حرف های شهروز ترسیدم . اون موقع چون شناختی از تو نداشتم حرف های شهروز رو باور کردم و خیلی ترسیدم ، جدا شدن از شهروز برام مثل یه کابوس بود .
ازش پرسیدم باید چیکار کنم ؟
گفت : دختر عموی من میخواد بیاد آموزشگاه هنری که تو قبلا توش کلاس میرفتی ، رشته ای که ثبت نام کرده تو هم ثبت نام کن تا بعدا بهت بگم چیکار کنی .
آب دهانم را با شدت قورت میدهم .
احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد .
چنین چیزی غیر قابل باور است !
یعنی شهروز قبل از شروع رابطه ی مجدد با خانواده ما تصمیم گرفته بود من را اذیت کند ؟
بدون شک برای آزار و اذیت های ساده خودش را انقدر به زحمت نینداخته است ، حتما هدف بزرگتری دارد .
خدا میداند که از کجا فهمیده من در آموزشگاه ثبت نام کردم . شاید شخص دیگری جز شهروز هم پشت این ماجرا هست .
سر تکان میدهم و خودم را به سختی از سوال های بی جواب و افکار بهم ریخته ام بیرون میکشم .
نازنین که حال خراب من را میبیند با ترس میگوید
_حالت خوبه ؟ چرا یه هو رنگت پرید ؟ میخوای برم برات......
بی توجه به حرف هایش میگویم
+نازنین شهروز خیلی خطرناکه ، همونطور که خودت فهمیدی بهت دروغ گفته اما موضوع اصلی اینه کا خانواده من نزدیک ۹ سال با خانواده شهروز قطع رابطه کرده بودن .
روز اول کلاس آبرنگ فقط چند روز از اولین دیدار من و شهروز بعد از ۹ سال گذشته بود .
نازنین بیشتر از من تعجب میکند . کمی خودش را روی نیمکت جا به جا میکند
_شهروز اصلا به من اینو نگفته بود
که با شما قبلا قطع رابطه کرده بودن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸