فڪ‌کن... شبِہ‌قبل‌حرڪت‌بہ‌طرف‌کربلا... وسایلاتودوروزپیش‌از‌سرِ‌شوق‌جمع کردے‌تو‌کولہ‌پشتیت... بهِت‌گفتن‌هفت‌صبح‌قراره‌راه‌بیفتیم... ازسرشوق‌خوابت‌نمیبره... صبح‌میشہ،وسایلارو‌برمیدارےومیرے‌کہ سوار‌ماشین‌شۍ... حرکت‌میکنۍ،یکم‌تو‌راه‌استراحت‌میکنۍ... و‌یہ‌چیزےمیخورےو... بعدش،بازم‌به‌راه‌میفتۍ... فردا‌ساعت‌هفت‌صبح‌میرسۍ‌مرز‌مهران... وقتۍ‌نگهبانایہ‌مرز‌رو‌میبینی‌خستگۍ‌راه ازتنت‌درمیاد،میگۍبلخره‌رسیدم... پاسپورتتو‌در‌میارےُنشونشون‌میدے... ڪارت‌رو‌راه‌میندازن‌ُمیگن‌برو... ازشهر‌هایہ‌عراق‌با‌اتوبوس‌رد‌میشۍ‌و... میرسۍبہ‌نجف... آخ‌رسیدےنجف... :) وشروع‌میکنی‌بہ‌پیاده‌روےڪردن... موکبایہ‌تو‌راه‌رو‌میبینۍ‌از‌هر‌قومۍ... کوچیک‌وبزرگ،گریہ‌امونت‌نمیده... بچہ‌کوچیکایۍ‌کہ‌هر‌کدومشون‌یچۍ‌تو دستاشون‌گرفتن‌و‌بہ‌طرفت‌میان... اشکات‌نمیزاره‌درست‌ببینیشون... امود450رسیدے،موکبایی‌رومیبنۍکہ اماده‌نشستن‌برا‌ماساژومیگن‌الزائر‌الزائر... خلاصہ‌این‌صحنہ‌هایہ‌خاطره‌اے‌تموم میشہ‌و‌میرسۍبهشت... :)))) همینکہ‌چشمات‌از100مترےبہ‌گنبد طلاییش‌میفتہ... دیگہ‌همه‌صداهایہ‌دنیا‌برات‌قطع‌میشہ.. اشکات‌جارے‌میشن... یهو‌پاهات‌شُل‌میشن‌ومیفتۍ‌روزمین... اخه‌میدونۍ‌چیہ...!؟ :) نوڪر‌بلخره‌اربابشو‌بعد‌از‌عمرے‌دید... :) @Nawayhram