ندای قـرآن و دعا📕
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ #سه_دقیقه_در_قیامت قسمت پانزدهم(سفر کربلا)👇 🌷من با خو
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ 💢 قسمت شانزدهم👇 🌷گفتم: اين دستور آقا به چه علت بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربال بروم. در يكی از اين سفرها، يك پيرمرد كر و لال در كاروان ما بود. 🍁مدير كاروان به من گفت: ميتوانی اين پيرمرد را مراقبت كنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خيلی های ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم. كار از آنچه فكر می كردم سخت تر بود. 🌷 اين پيرمرد هوش و حواس درست و حسابی نداشت. او را بايد كاملا مراقبت می كردم. اگر لحظه ای او را رها می كردم گم ميشد. خالصه تمام سفر كربلای من تحت الشعاع حضور اين پيرمرد شد. اين پيرمرد هر روز با من به حرم می آمد و برمی گشت. 🍁حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد می بودم. روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتی فهميد كه او متوجه نمی شود، قيمت را چند برابر گفت. من جلو آمدم و گفتم: چی داری ميگی؟ اين آقا زائر مولاست. 🌷چرا اين طوری قيمت ميدی؟ اين لباس قيمتش خيلی كمتره. خالصه اينكه من لباس را خيلي ارزان تر برای اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصبانی و پيرمرد خوشحال بود. با خودم گفتم: عجب دردسری برای ما درست شد. 🍁اين دفعه كربلا اصلا به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا كرد. جوان پشت ميز گفت: به دعای اين پيرمرد، آقا امام حسين شفاعت كردند و گناهان پنج سال تو را بخشيدند. 🌷بايد در آن شرايط قرار می گرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود. ‌‌‌‌ التماس دعای فرج 🍃🌹 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄