ندای قـرآن و دعا📕
✨﷽✨ #یادت_باشد❤ ✍ #فصل‌‌ششم ( #زندگی‌مشترک) #قسمتـ91 خانه که رسیدیم سریع رفتم آشپزخانه تصمیم گرف
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ساعت یک نصفه شب بود که همه کتلت ها را سرخ کردم و ساک را هم آماده کنار در پذیرایی گذاشتم. از خستگی همان جا دراز کشیدم حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود تا دید من داخل پذیرایی خوابم گرفته گفت: تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب. شدید خوابم گرفته بود چشم هایم نیمه باز بود حمید قرآنش را خواند و آن را روی طاقچه گذاشت در حالی کی بالای سرم ایستاده بود گفت: حدیث داریم کسی که بدون وضو می خوابه چون مردایه که بسترش قبرستانش می شه ولی کسه که وضو می گیره مثل بسترش مثل مسجدش می شه کا تا صبح براش حسنه می نویسن. با شوخی و خنده می خواست من را بلند کند گفت: به نفع خودته زودتر بلندشی و وضو بگیری تا راحت بخوابی والا حالا حالا نمی تونی بخوابی و باید منو تحمل کنی شاید هم یه پارچ آب آوردم ریختم رو سرت که خوابت کامل بپره! آن قدر سر و صدا کرد که نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم. حمید دو روزی قم بود وقتی برگشت برایم از کنار حرم یک لباس زیبا خریده بود وقتی سوغاتی را دستم داد گفت: تمام ساعت هایی که قم بودیم به یادت بودم وسط دعای کمیل برای خودمون حسابی دعا کردم همش یاد سفره دوره نامزدی افتاده بودم. آشپزی های حمید منحصر به فرد بود از دوره نوجوانی آشپزی را یاد گرفته بود. عمه وقتی حمید با پدر و برادرهایش می رفت سنبل آباد خیالش راحت بود که حمید هست و می تواند برای بقیه غذا درست کند. نوع غذاهایی که حمید با دستورات جدید و من درآوردی می پخت خودش یک کتاب((آشپزی به سبک حمید))می شد! ابتکاراتی داشت که به عقل جن هم نمی رسید. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝