📕نــداے قــرآن و دعــا📕
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_و_
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ 🌷🍃 ✫⇠ 💥 از دل‌شوره داشتم می‌مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه‌ی خانم دارابی. گفتم: « تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج‌آقایتان، احوال صمد را از او بپرس. » 💥 خانم دارابی بی‌معطلی گفت: « اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج‌آقا حرف می‌زدم. گفت حال حاج‌آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست. » از خوشحالی می‌خواستم بال درآورم. گفتم: « الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی‌زحمت دوباره شماره‌ی حاج آقایتان را بگیر تا صمد نرفته با او حرف بزنم. » خانم دارابی اول این‌دست و آن‌دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: « تلفنشان مشغول است. » دست آخر هم گفت: « ای داد بی‌داد، انگار تلفن‌ها قطع شد. » 💥 از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه‌ی خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار تفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته‌اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته‌اند و دارند وصیت‌نامه‌ی صمد را‌می‌خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت‌نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: « خوابمان نمی‌آمد. آامدیم کمی‌قرآن بخوانیم. » 💥 لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: « چی از من پنهان‌ می‌کنید. این‌که صمد شهید شده. » قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: « صمد شهید شده می‌دانم. » پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: « کی گفته؟! » 💥 یک‌دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت‌نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه‌هایت هنوز کوچک‌اند، این چه وقت رفتن بود. بی‌معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم. » 💥 دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: « خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان. » پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه‌ می‌کرد و شانه‌هایش‌ می‌لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده‌. آمدند کنارم نشستند. طفلی‌ها پابه‌پای من گریه‌ می‌کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک‌هایم را پاک ‌می‌کرد. مهدی خیره‌خیره نگاهم‌ می‌کرد. زهرا بغض کرده بود. 💥 پدرشوهرم لابه‌لای هق‌هق گریه‌هایش، صمد و ستار را صدا‌ می‌زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ ‌اما یک‌دفعه ساکت شد و گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید زینب‌وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه‌ام مهدی است. و دوباره به گریه افتاد. 💥 برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه‌ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش ‌می‌کرد. آن یکی نازش ‌می‌کرد. زهرا با شیرین‌زبانی بابا بابا ‌می‌گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « خدایا! صبرمان بده. خدایا! چه‌طور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه‌های یتیم را بزرگ کند؟! » 💟ادامه دارد... نویسنده: 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝