۵ سر زنم‌ داد زدم‌ گفتم تو هیچی‌ نمیگی گفتم‌ مادر منی احترامت واجبه ولی من زنم و دوست دارم باهاش خوشبختم و ارامش دارم زندگیمم با هیچی عوض نمیکنم بارها دیدم بهش بی احترامی میکنی هیچی نگفتم و نذاشته که بگم الانم اوردت اینجا ازت پرستاری بکنه جای تشکرت هر روز ی جوری ناراحتش میکنی ی بار گله میکنی ی بار سرکوفت میزنی ی بار تیکه میندازی تمومش کن این چیزا رو بعدم زنگ بزن خواهرم بیاد بچه ش رو ببره، مامانم شروع کرد به حرف زدن که اره زنت عزیز تره و به من حرف میزنی به خاطر زنت منم‌محل نذاشتم به خواهرم زنگ‌زدم اومد خونه گفتم جای اینکه بگی مادرمونو نگه داشته کمکش کنم چند روز استراحت کنه اومدی افتادی اینجا کمک نمیکنی به درک حداقل بچه ت رو ننداز سرش خواهرمم گفت مگه چی شده چند روز مامانو نگه داشته نمرده که خواست بره مامانم گفت منم میام فکر کردن نمیذارم اما‌خودم وسایلشون دادم دستشون و رفتن زنم هی میگفت زشت شد و فلان گفتم نخیر، یک هفته مادرم رفت خونه خواهرم و بعدشم خواهرم نگهش نداشت و گذاشتش خونه خودش، زنم هر چی گفت بیاریمش قبول نکردم و گفتم نیاز نیست، الان خودم روزانه نیم ساعت میرم خونا مادرم کاراشو میکنم و حواسم بهش هست میدونم با قرص و پماد دردشو ساکت میکنه که کاراشو انجام بده بارها گفته منو ببر خونتون قول میدم گذشته تکرار نشه اما‌قبول نمیکنم اینجوری ارامشمون بیشتره مادر منم قدر خوبی بقیه رو میدونه