۴ آبجوش از لوله‌ها میپاشید و تیکه‌های ابگرمکن که در همه جا پراکنده بود صحنه‌ی وحشتناکی به وجود آورده بود ... مامان و بابا به طرفم اومدند و من رو در آغوش گرفتند... همون لحظه بابا رو به جمع گفت به این اتفاق می‌گن برکت و عافیت... خدا هردوش رو باهم روزی دخترم کرد... اگه لطف و نظر خدا نبود معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد. معلوم بود بقیه حرف بابا رو درک نمیکنند نگاهشون یجوری بود،عاقل اندر سفیه... اون شب با همه‌ی اتفاقات بدش گذشت. چند روز طول کشید تا اوصاع خونه بابابزرگ درست بشه. یکماه بعد، مامان بزرگ همه رو به خونه‌ش دعوت کرد تا آَش نذری درست کنیم. موقع پختن آش عمه اومد جلو تا دیگ رو هم بزنه باد زد مانتوش به شعله برخورد کرد و کمی از مانتوش سوخت اولش کمی بابت سوختن مانتوش ناراحت بود اما بعدش شروع کرد به مسخره کردن... ادامه دارد