۴ منم گفتم نه انگار روش نمیشد پیشنهاد آشنایی بده گفت شما دختر خوبی هستی یه کم بعد دوباره پیام داد بخدا من آدم بدی نیستم نمیتونم از مامانم مراقبت کنم پیش من اذیت میشه چند بار خورد زمین یه بار دیر رسیدم شب گرسنه خوابیده بود مدام میخواست به من ثابت کنه آدم بدی نیست آخرش گفت شما چه احساسی به من داری من نمیدونستم چی بگم فقط میدونستم ازش بدم نمیاد گفتم حس بدی بهتون ندارم اونم گفت خداروشکر دیگه گذشت و همینطور پیاماش بیشتر و بیشتر میشد هر وقتم میتونست می اومد به مادرش سر میزد یه روز که رفتم تخت ملیحه خانوم تمیز کنم گفت دخترم بنظرم حمید از تو خوشش میاد اما می دونی که این شرایط زندگی ماست حمید اونجا شبانه روز کار می کنه منم که اینجام من میدونم بچه ام شرایط نگهداری منو نداره و من احتیاج به یک پرستار ۲۴ ساعته دارم برای همینم مجبور شد منو بیاره اینجا درسته من گاهی ازش گله میکنم ولی خوب میدونم وقتایی که من اذیت میشدم چه جوری گریه میکرد حمید پسر بدی نیست اگر توام ذره ای ازش خوشت میاد قبولش کن یه کم آشنا بشید خلاصه اولین بار که با حمید تنهایی رفتیم بیرون هر دو معذب بودیم خیلى ادم خجالتی بود و مدام میگفت نمیدونم چی بگم شما صحبت کنید منم حرف زیادی برای گفتن نداشتم و سکوت بینمون حکم فرما میشد خلاصه از قرار دوم به کم یخش آب شد و گفت تا حالا با دختری قرار نزاشتم دست و پام گم میکنم اون روز گفت ازت خوشم میاد همون روز که جلوی مغازه یا خشم باهام صحبت میکردی بهت دلباخته شدم ولی گفتم تو هیچ وقت قبولم نمیکنی ادامه دارو کپی حرام