✏️کلاس درس در ایستگاه اتوبوس دخترک با لپ‌های گل انداخته و کفش‌های بانمکش، سریع از مقابلم رد شد. همانطور که با لبخند قدم‌هایش را دنبال می‌کردم، چند متر جلوتر زمین خورد. صدای گریه بلند شد، خانم چادری دوان دوان به سوی بچه دوید، ترسیدم خودش هم زمین بخورد، مادر است دیگر، طاقت نمی‌آورد! 🍃شروع کرد به تکاندن لباس دختربچه، و در همان حین که با گوشه‌ی دهان، چادر را گرفته بود، مدام می‌گفت:«چقدر گفتم جلوتر نرو؟ چرا گوش نمی‌کنی؟» صدای گریه‌ی بچه هم بلندتر می‌شد و گوله گوله اشک می‌ریخت! آخر سر وقتی خواستند حرکت کنند، مادر با اخمی تند، رو به دخترک که نشان می‌داد قصد دارد ادبش کند، گفت:«دیگه بیرون نمیارمت! تا فردا هم حق نداری شکلات بخوری...» دختر کوچولو که بغض امانش نمی‌داد تا درست حرف بزند، به زور بغضش را قورت داد و پای مادر را چسبید و گفت:«باشه مامانی شکلات نمی‌خورم! ببخشید! تروخّدا باهام قهر نکن.» 🎋مادر از یک طرف نمی‌خواست ژست اقتدارش به هم بریزد، و از یک سو معلوم بود حسابی با این حرف به هم ریخته و احساساتی شده، آخر سر طاقت نیاورد و بچه را به هر سختی‌ای بود بغل گرفت و یک ماچ نثارش کرد... 🌱با خودم گفتم وای بر من که از ترس عذاب و محرومیت از نعمت، از گناه دوری می‌کنم! خدای من، از مادر مهربانتر است، همین کافی نیست که از ترس قهر و دوری از او، دست از گناه بکشم؟! آن کودک فهمید، ولی من... 🍂«ای خدا و آقا و مولا و پروردگارم، بر فرض که بر عذابت شکیبایی ورزم، ولی بر فراقت چگونه صبر کنم؟!» -فرازی از دعای کمیل- ✍️ @negashteh | نگاشته