🔸 شب جمعه،
با عجله راهی بغداد بود.
بین راه سیّدی ناشناس اما نورانی دید.
شنید:
«شب جمعه است.
میخواهی با من بیایی زیارت؟!»
دلش ریخت.
ناخودآگاه قبول کرد.
چند دقیقه بعد خودش را در حرم دید! ...
📚 نجمالثاقب باب 7 حکایت31.
#داستان_تشرف
▪️
کانال قصههای مهدوی👇
@Elteja_tales
▪️
کانال اصلی التجا👇
@Elteja