حجاریان و طلسمهایش!
سعید حجاریان پس از رد صلاحیت شدن رحِمهای ملکی و اجارهای جریان غربگدایش، یادداشتی نوشته و سخن از «سیاه بهار» و «گدا بهار» آورده و به بحران معیشتی و اغتشاش در کشور تهدید کرده که بیشتر به لاف در غریبی میخورد؛ ولی خب اگر از باب اینکه دشمن را نباید کوچک شمرد هم بخواهیم به قضیه نگاه کنیم، چیزی بیش از داستان مسجد مهمانکشی مولانا در مثنوی، دفتر سوم، نیست.
خلاصهی داستان از زبان شهید مطهری (ره) در کتاب آیندهی انقلاب اسلامی:
قدیمها مهمانخانه و مانند آن نبوده و اگر کسی وارد محلی میشد و آشنایی نمیداشت مسجد را مسکن میگزید. مسجدی بود که معروف شده بود که هر کس میآید اینجا شب میخوابد، صبح که میروند، جنازهاش را بیرون میآورند و کسی هم نمیدانست علت قضیه چیست. یک آدم غریبی آمد، رفت در آن مسجد بخوابد، مردم گفتند آنجا نرو، این مسجد نمیدانیم چگونه است که هر کس میآید شب در اینجا میخوابد صبح جنازهاش را بیرون میآورند، زنده نمیماند. گفت: من دیگر از زندگی بیزارم و از مرگ هم نمیترسم، من میروم. هر کار کردند گوش نکرد و رفت در آنجا خوابید.
ضمناً آدم دلیری بود. آن نیمههای شب که شد صداهای هولناکی از اطراف این مسجد بلند شد: آی تو کی هستی که آمدهای اینجا؟ الآن خفهات میکنیم، الآن ریز ریزت میکنیم؛ یک صداهای مهیبی در آن تاریکی که زهره شیر میترکید. تا این صداها را شنید، این هم از جا بلند شد و گفت: تو کی هستی؟ صدایش را بلندتر کرد: هر که هستی بیا جلو، من از مرگ نمیترسم، من دیگر از این زندگی بیزارم، بیا هر کاری میخواهی بکنی بکن. شروع کرد فریادِ بلندتر کشیدن. یک مقدار که جلو رفت و فریاد کشید صدای مهیبی از داخل مسجد بلند شد، ناگهان دیوارها فرو ریخت و طلسمهایی که در آنجا بود شکست و گنجهایی که در آنجا مدفون بود پیش پای آن آدم فرو ریخت. فردا صبح از آنجا با یک سلسله گنجها بیرون آمد.
محمدرضا آتشین صدف