باسمه تعالی عصر یک روزِ سرد و بارانی یادِ دورانِ کودکی بودم یادِ آن روزها که بی خبر از گریه های یواشکی بودم یاد روزی که نمره ام‌ بد شد چوبِ تنبیه و درد بسیارش چوب میگفت از همین حالا دردِ خود را به عشق بسپارش گفتم آن لحظه با خودم شاید عشق،اسباب بازیِ مرد است بی خبر بودم از حقیقتِ عشق فکر کردم که قرصِ سردرد است کم‌کم آن روزهای ساده گذشت گاه تازه، گاه تکراری حال، اینجا کنار پنجره ها مانده ام بین خواب و بیداری باورم بود عقل میفهمد باید احساس را مهار کند باورم نبود پنجهٔ عشق عقل و اندیشه را شکار کند آری امروز عاشقم،عاشق عاشق خاک و باد و بارانم فارغ از زندگی،مسافرِ مرگ بی نیاز از رفیق و یارانم کاش بودم در آسمان جاری مثل خاکستری رها در باد به من ای عشق میرسی امّا بین دستانِ تشنهٔ صیّاد