💧 مهدی 💧 💓 شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: «می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب». بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. 💛 ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. 💓 آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. 💛 از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده. 📚 یادگاران، ج 10، ص 11. 🌴💎🌹💎🌴 ما را به دوستان خود معرفی کنید.‌