عطش🥵 دسته‌ام را روی شانه‌ی قمربنی‌هاشم گذاشته‌ام. به خود می‌بالم از این همراهی. شوری در دل دارم که گفتنی نیست؛ یعنی می‌توانم دوباره بچه‌ها را سیراب کنم؟!🤗 پای ارادت عباس، او را به سمت آقایم حسین می‌برد؛ بعد از اذنی دوباره، افسار اسبش را به دست می‌گیرد، چند قدمی جلو می‌رود... برمی‌گردد، به خیمه زنان و بچه‌ها نگاهی می‌اندازد. بچه‌ها با چشمانی منتظر از لابه‌لای پرده‌ی ورودی به من و عباس خیره شده‌اند. -حاضری بچه‌ها رو سیراب کنیم؟ صدای عباس در گوشم می‌پیچد. نگاهی به من می‌اندازد، گویی بله‌ی جانانه‌ام را شنیده است که با قدرت، پای بر رکاب اسب می‌‌گذارد و می‌تازد... ادامه دارد... ✍️🏻خورشید بانو ✍️🏻═══════🏝 ═══════✍️🏻 اهل جزیره بشید👇👇 🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1780810482C31d2b0355a