این شب ها برف و سرما، حرمت را پوشانده
به هر طرفِ این زمین که نگاه میکنم خاطره ای جانم را میسوزاند.
همینجا بود.....
عطش زمین را میسوزاند...
دخترکانت، از فرط عطش، دامن های عربی را بالا زده بودند و شکم روی مشک گذاشته بودند...
همینجا بود که خورشید چشم از زمین بر نمیداشت و داغیاش، داغ بر دل و نگاه بیتابِ رباب گذاشته بود
همینجا بود که عباس برای ذرهای آب، طعم شرمندگی را چشید...
از داغیِ همین زمین، چه داغ ها که بر دل مهربانت ننِشست حسین جان....
من در برف و باران کربلا، ذوقی نمیبینم
مثل عزیز از دست داده ای، داغدلم تازه میشود:
ظهر روز دهم کجا بودی!!.........
ریّان ابن شبیب! آبُ واسه حبیب، دیرآوردن.....