حرمت موی سفیدش را نگه می دارم.
چفت دهانم را می بندم و نفسم را محکم بیرون می فرستم.
دسته چک را در جیب کتش می چپاند.
دستی به صورت عرق کرده اش می کشد.
- چه عجب از اینورا حاج خانم. راه گم کردی یا اومدی واسه امرِ خیر!؟
طعنه می زند.
نیش زبانش کم از مار افعی نمی آورد.
- شما فکر کن امرِ خیر
مردمک چشمانش سمت من می چرخد.
- اومدم به مریم جان بگم منت بذاره بیاد پیش خودم. اینجوری منم از تنهایی در می آم
با دهان نیمه باز نگاهش می کنم.
حاجی دستی به چانه اش می کشد.
- هر جا خواست بره دخلی به من نداره. تا همین جا هم بهش لطف کردم نگهش داشتم
دندان روی هم می فشارم.
دست زیر زانویم می برم.
انگشتانم در هم مچاله می شود.
حاجی از جایش بلند می شود.
اشاره می زند به من.
- می دونی مسئولیت کمی نیست ها، گفته باشم. نظر سید چیه.. موافقه یا شما از پیش خودت مهمون دعوت کردی؟
پلک نمدارم را می بندم.
گوشم از صدایش پُر می شود.
- اون به مادرش نه نمی گه. بعدشم اختیار اون خونه با منه نه کس دیگه
صدایم می زند.
سر می چرخانم.
#پارت_22
نام رمان :
#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz