بغض در گلویش گره می خورد.
حدقه ی چشمانش پُر می شود و نگاهش را سمت من می کشد.
چشم باز و بسته می کند.
اشک می چکد.
- فکر نکنی ولت کردم ها.. نه خدا شاهده. زود به زود می آم ازت خبر می گیرم مادر
- می دونم مادر جون. خوبی های شما رو هیچوقت یادم نمی ره. زحمت دادم، ببخشید
من را به آغوش می کشد و گریه می کند.
نیم نگاهی به زری می اندازم.
پلک می زند.
آرامش این زن را عجیب دوست دارم.
حالم را می فهمد انگار.
سکوت اختیار کرده و تا رسیدن به مقصد حرف نمی زند.
قفل در را باز می کند.
اشاره می زند.
- بفرما دخترم.. خونه ی خودته، تعارف نکن
لبخند خسته ای می زنم.
- خیلی ممنون. شما بفرمایید جلو منم می آم
پشت سرش وارد می شوم.
بارِ اول است که مهمان این خانه می شدم.
نگاهم به هر گوشه از حیاط سرک می کشد.
باغچه ی نسبتاً بزرگی که انواع و اقسام گل ها در آن روییده اند.
دو تا درخت پُر از میوه که آن وسط راست و محکم ایستاده اند.
زری خانم از کنار حوض آبی رنگ که دور تا دورش را گلدان های شمعدانی پوشانده رد می شود و سر می چرخاند.
- چرا وایسادی مریم جان، بیا دیگه
او جلو می رود و من پشت سر.
حسِ غریبگی نمی کنم چرا!
در خانه ای که انگار دستی به سر و رویش کشیده شده اما بافت قدیمی اش دست نخورده باقی مانده.
#پارت_28
نام رمان :
#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz