- هه.. نگاش کن تروخدا یه قطره اشکم نمی ریزه آدم بگه دلش سوخته. خاک بر سرِ اون حامدِ احمق که واسه خاطرِ یه همچی آدمی تو روی من وایساد
منصور دنبال حرفش را می گیرد.
- شما تنها نه حاجی.. تو روی همه وایساد
مثل یک بمب ساعتی به لحظه ی انفجار می رسم.
بدنم می لرزد و جلو می روم.
رو به روی منصور می ایستم.
نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.
دندان روی هم می فشارم.
دست خودم نیست که مشت بی جانم را به سینه اش می کوبم.
- تو مثلاً برادری! دلت می سوزه! پس اینجا چیکار می کنی؟ اصلاً رفتی ببینی کجاس!؟ چه بلایی سرش اومده؟
بهت و تعجب از صورتش می بارد.
- حامد اگه به این روز افتاد همش تقصیر شماهاس.. اگه یه ذره.. فقط یه ذره کنارش بودین دستش و می گرفتین دیگه حس نمی کرد کمتر از شماهاس.. شمایی که جز ادعا هیچی ندارین.. هیچی
حقیقت را مثل یک سیلی محکم در صورت تک تک شان می کوبم.
ناصر سر پایین می اندازد.
#پارت_113
نام رمان :
#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz